۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

دیوید لوئیس و محتوای گرایش‌های ذهنی

شنبه‌ی بعد (۱۰ مهر) در پژوهشکده‌ی فلسفه‌ی تحلیلی IPM به بحث درباره‌ی مقاله‌ی
دیوید لوئیس می‌پردازیم. لوئیس در این مقاله که در سال ۱۹۷۹ منتشر شده است استدلال می‌کند که دیدگاه رایج درباره‌ی محتوای گرایش‌های ذهنی مانند باور و خواست نادرست ست. محتوای این حالت‌های ذهنی، از نظر لوئیس، نه گزاره‌ بلکه ویژگی یا خاصیت است. 
این مقاله در مجلد اول از مجموعه مقاله‌های لوئیس به همراه یادداشتی الحاقی منتشر شده است. برای دریافت مقاله می‌توانید ای‌میلی به من بزنید. 

جلسه ساعت ۱۵:۳۰ آغاز خواهد شد. 

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

جان پری و شاخصه‌ایها

مقاله‌ی ۱۹۷۹ جان پری با عنوان The Problem of the Essential Indexical موضوع جلسه‌ی بعد ما در پژوهشکده‌ی فلسفه‌ی تحلیلیِ IPM است. اگر مایل به شرکت در این جلسه هستید ساعت ۱۵:۳۰ شنبه‌ی هفته‌ی بعد (سوم مهر) در پژوهشکده منتظرتانیم. 

این مقاله در کتاب مجموعه مقاله‌های پری (۱۹۹۳) نیز به همراه یادداشتی الحاقی منتشر شده است. اگر به مقاله دسترسی ندارید و مایلید در این جلسه شرکت کنید می‌توانید آن را از طریق ای‌میل از من دریافت کنید. 

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

چطور ثابت کنم دروغگو نیستم؟

قبل از طرح سوال چند جمله درباره‌ی واژه‌گزینی بنویسم. اگر وبلاگ خودم بود این همه مقدمه‌چینی نمی‌کردم و خیلی راحت واژه مورد نظرم را به کار می‌بردم. اما در این وبلاگ یک سری فیلسوف متشخص و آبرومند رفت و آمد می‌کنند و می‌نویسند که جلوی در و همسایه و استاد یا دانشجویشان برو بیایی دارند. خوب نیست در همین اولین یادداشتم برای این وبلاگ ذهن این عزیزان را مشوش کنم! برای همین برای مسئله مورد بحث، همان "باد شکم" را به کار خواهم برد.

مسئله آن است که من و دوستی در اتاقی نشسته‌ایم و بادی از شکم او خارج می‌شود، یا حداقل من فکر می‌کنم کار او بوده است. بوی بدی است و من دماغ‌ام را با انگشت می‌گیرم تا بو را حس نکنم. دوست عزیز من بر می‌گردد و می‌گوید مسخره بازی در نیاور، بو نمی‌آید. اما من واقعا بو را حس کرده‌ام و دروغ هم نمی‌گویم.

ممکن است این دوست من واقعا منشا بوی بد نبوده باشد، اما حس بویایی‌اش هم ضعیف باشد و بو را حس نکند. اما مشکل وقتی حاد می‌شود که منشا خودش باشد و حتی اگر بویایی‌اش ضعیف باشد هم می‌داند که بویی در اتاق پخش شده است. در این حالت او آگاهانه دارد من را به دروغگویی متهم می‌کند و مسئله آن است که من چطور می‌توانم نشان دهم واقعا بوی بد را حس کرده‌ام.

مسئله خیلی شبیه احساس درد است. فرض کنید جایی از بدن‌تان درد می‌کند. اما دوست، پدر یا مادر، شریک زندگی، پزشک یا بازجوی‌تان به هر دلیلی به شما می‌گوید واقعا درد ندارید. او شما را به دروغگویی یا متوهم بودن متهم می‌کند و ادعایش آن است که شما وانمود به درد کشیدن می‌کنید. در این حالت شما چطور می‌تواند نشان دهید که واقعا درد دارید و دروغگو نیستید؟

در این دو مثال و در سطح ادراک حسی به نظر می‌رسد که می‌توان غائله را با توسل به فیزیکالیسم و ما‌به ازای فیزیکی بو یا درد فیصله داد. مثلا با یک دستگاه مخصوص نشان داد که عصب بویایی یا نسوج C در شخص تحریک شده‌اند و بنابراین او واقعا بو و درد را حس کرده است و دروغگو نیست.

اما اگر این اتهام دروغگویی به سطح باورهای من تعمیم پیدا کند، تکلیف چیست. مثلا من بگویم که به گزاره الف باور دارم، اما بازجو یا هر فرد دیگری ادعا کند من دروغ می‌گویم. ادعای او آن است که من واقعا به گزاره الف باور ندارم و تنها دارم به باور داشتن الف تظاهر می‌کنم. حال در این شرایط من چطور می‌توانم نشان دهم واقعا به گزاره الف باور دارم.

در اینجا مسئله خیلی شبیه موقعیت‌های بازی مافیا می‌شود. در این بازی شهروندان یا اعضای مافیا یا هر نقش دیگری چطور می‌توانند چیزی را که می‌خواهند ثابت کنند؟ برای شباهت با مثال‌های که در این یادداشت بحث کردم فقط موقعیت را شهروندی را در نظر بگیریم که به او اتهام مافیا بودن زده‌اند و می‌خواهد ثابت کند واقعا شهروند است. او چطور می‌تواند نشان دهد واقعا همان نقشی را دارد که ادعا می‌کند؟

مثال دیگر خیلی شبیه به این مورد مسئله زامبی است. مثلا شما را متهم می‌کنند که واقعا انسان نیستید و در واقع یک زامبی هستید. در این حالت چطور می‌توانید ثابت کنید واقعا انسان هستید و یک زامبی نیستید که وانمود می‌کند انسان است. در همه مثال‌های طرح شده سوال آن است که چطور می‌توانم ثابت کنم دروغ نمی‌گویم؟

این یادداشت فقط طرح مسئله بود. امیدوارم در یادداشت‌های بعدی خودم یا دوستان دیگر این بحث ادامه پیدا کند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

انسکام درباب اول شخص مفرد

شنبه‌ی هفته‌ی آینده در پژوهشکده‌ی فلسفه تحلیلیِ IPM درباره‌ی مقاله The First Person از جی. ای. انسکام به بحث می پردازیم. این مقاله نخست در:

Samuel Guttenplan, ed., Mind and Language (Oxford: Clarendon Press, 1975), pp. 45-65.

منتشر شده است و در

Palle Yourgrau, Demonstratives (Oxford University Press, 1990), pp. 135-153

دوباره چاپ شده است.
این مقاله را از اینجا می توانید دریافت کنید.

اگر مایل به شرکت در این جلسه هستید ساعت 15:30 دقیقه شنبه ۲۷ شهریور در پژوهشکده منتظرتانیم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

فلسفه زبان

دانشگاه صنعتي شريف

دانشكده فلسفه علم

فلسفه زبان

يك شنبه ها دو تا پنج بعد از ظهر

مدرس: مهدي نسرين mehdi_nasrin@yahoo.com

 "بزرگترين اقيانوس دنيا در شهر مونتري ايالت كاليفرنيا شروع مي شود، يا شايد تمام شود. بستگي دارد به اين كه آدم به چه زباني حرف بزند." – ريچارد براتيگان

 در فلسفه زبان به بررسي ماهيت زبان و كاركرد زبان پرداخته مي شود. در واقع سعي مي شود به اين سوالات جواب داده شود كه زبان و خصوصيات و عناصر آن چه هستند و چگونه به جهان و ذهن و خصوصيات اين دو متصل مي گردند. هدف اين درس آن است كه دانشجويان با برخي از نظريه هاي مطرح در قبال زبان هاي طبيعي و عناصر زباني آشنا شوند و نقاط ضعف و قوت اين نظريه ها را دريابند.

سرفصل مباحثي كه در اين درس ارائه خواهند شد به شرح زير است:

1.     ماهيت زبان

2.     معنا و دلالت

3.     روانشناسي گرايي و مشكلات آن

4.     معماهاي فرگه

5.     نظريه توصيفي راسل

6.     مشكل اسامي خاص

7.     انواع طبيعي

8.     معناشناسي گرايش هاي گزاره اي

9.     زبان و تفكر

10. صدق و معنا

11. افعال زباني

 مرجع اصلي:

Michel Morris, 2007. An Introduction to Philosophy of Language.Cambridge University Press.

ارزيابي:

- از دانشجويان خواسته مي شود نظرات، توضيحات تكميلي و پرسش هاي خود در مورد مباحث هر جلسه را در قالب يك نوشته يك صفحه اي بنويسند و در جلسه بعد تحويل دهند يا از طريق برقنامه بفرستند (هر يك از نوشته هاي هفتگي يك درصد نمره كل).

 - هر دو هفته يك بار يك ( در مجموع هفت) كوئيز از دانشجویان گرفته خواهد شد (هر کوئیز پنج درصد نمره کل، در مجموع سي و پنج در صد). 

- امتحان پايان ترم ( بيست و پنج درصد نمره كل).

- هر یک از دانشجویان باید مقاله ای در مورد یکی از مباحث درس تحویل دهد. اندازه مطلوب برای این مقاله، پانزده تا بیست و پنج صفحه و موعد تحویل آن یک ماه پس از پایان کلاسها است. (سي درصد نمره کل) .

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

رستگاری از شاوشنگ

دانشگاه صنعتی شریف
گروه فلسفۀ علم
دفاعیه پایان نامۀ کارشناسی ارشد
”بازنمودگرایی، زمین معکوس و مردباتلاقی“ایوب شاهمرادی
استاد راهنما:
فرید مسرور
استاد مشاور: مهدی نسرین
استاد ممتحن:لاله قدک‌پور






اشاره: حالات ذهنی دو دسته هستند، برخی بازنمودی‌اند و برخی دیگری پدیداری. دسته اول حالاتی هستند که چیزی را بازمی‌نمایند یا درباره چیزی هستند. مثلا این باورِ جاسم که "من در آزادترین کشور دنیا زندگی می‌کنم" درباره آزادترین کشور دنیا است و این تمنای شاعر که "بود آیا که خرامان زِ دَرَم بازآیی" درباره خرامان بازآمدن معشوقه‌اش. اما اشاره به دستۀ دوم حالات ذهنی (حالات پدیداری) آسان نیست. این حالات آنهایی‌اند که تجربه کردن آنها جوری است. مثلا در حالی که باور به اینکه "4=2+2" که حالتی بازنمودی است و داشتن/تجربه آن هیچ‌جوری نیست اما تجربۀ قلقلک در کف پا و یا درد حاصل از برخورد باتوم به سر هرکدام یک‌جوری هستند. تحلیل این دستۀ اخیر از حالات ذهنی نظریه‌های آگاهی را با مشکل مواجه کرده است و مسئله آگاهی را سبب شده است: چگونه است که شلیک یک عده‌ از رشته‌های عصبی به درد در پسِ سر منجر می‌شود و شلیک برخی دیگر به تجربۀ بصری یک سیب قرمز؟ و اصلا چرا و چگونه این احساس‌ها از شلیک مشتی رشته‌ عصبی پدید می‌آیند؟ ...
بازنمودگراها معتقدند که حالات پدیداری (دسته دوم) نیز به تمامه بازنمودی هستند یعنی تجربۀ قلقلک در کف پا و درد در فرق سر نیز تنها وضعیتی را به نحو خاصی بازمی‌نمایند. اگر اینگونه باشد یحتمل قدمی به حل معمای آگاهی نزدیک شده‌ایم، چون امیدواریم که بازنمایی چون آگاهی رازآمیز نباشد. ند بلاک آزمایشی را طراحی کرده است که آن‌را زمین معکوس نامیده و بنابر آن محتوایی که یک حالت ذهنی بازمی‌نماید می‌تواند مستقل از احساسی که همراه آن حالت است(جنبه پدیداری) تغییر کند. اگر حق با ند بلاک باشد، بازنمودگرایی سرنوشتی مشابه حسنک وزیر خواهد داشت.
در سوی دیگر مردباتلاقی مردی است فاقد هرگونه تاریخچه تکاملی و ساخته ذهن فیلسوف. شهودِ بسیاری از فیلسوفان مردباتلاقی را، که کپی مولکول به مولکول یک مرد معمولی است، مانند یک انسان تکامل یافته (عضو گونه هوموساپینس)، آگاه و دارای حالات ذهنی می‌انگارد و این آزمونی است برای نظریه‌های آگاهی که آیا با چنین شهودی سازگار می‌افتند یا نه. در صورت ناسازگاری با چنین شهودی، مردباتلاقی رباتی بدون هرگونه حالات ذهنی است و به تعبیر نیگل درونش تاریک است.
مایکل تای (به عنوان یک بازنمودگرا) براین باور است که نسخه پیشنهادی او از بازنمودگرایی قادر است همه مسائل مربوط به آگاهی (شامل زمین معکوس و مردباتلاقی) را چاره کند. من اما در پی آنم که دریابم که آیا او در تلاشش برای پاسخ به دو مسئلۀ مذکور موفق بوده است یا نه!. در صورت تمایل می‌توانید برای ادامه بحث با ما باشید:
شنبه 27 شهریور 1389، ساعت 4:30 عصر
سالن اجتماعات گروه فلسفه علم

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

عقلانیت عملی و اعتماد


شنبۀ آینده (20 شهریور) استثناً جلسه ای در ادامه سری جلسات کواین و کاپلان و شومیکر و سایر دوستان که آقای طیبی آنها را ارائه میکردند در پژوهشکده برگذار نخواهد شد. اگر علاقه‌مند به شرکت در این جلسات هستید و فکر میکنید من برای اخلال در این جلسات این اعلامیه را منتشر کرده ام، ساعت 15:30 در پژوهشکده‌ی فلسفه‌ی تحلیلی IPM  منتظرتانیم.


--------------------
 پیوندهای مرتبط:

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

صدق و گناه

بین نقد عمل گرایان بر این ایده که صدق مسئله تطابق با ماهیت ذاتی واقعیت است و نقد روشنگری بر این ایده که اخلاقیات مسئله تطابق با اراده الهی است می توان قیاسی برقرار کرد که مفید فایده خواهد بود.  از جمله چیزهایی که تلقی ضد-بازنمایی گرایانه عمل گرایان از باور در تقابل با آن است یکی هم این ایده است که نوع بشر باید در قبال چیزی غیر-بشری خود را پایین آورد، خواه این چیز اراده خداوند باشد یا ماهیت ذاتی واقعیت. اگر ضد-بازنمایی گرایی را نسخه ای از ضد-اقتدارگرایی  ببینیم، می شود ارزش این قیاس را که در مرکز تفکر دیوئی (Dewey) قرار دارد متوجه شویم: قیاس بین توقف باور به گناه و توقف پذیرش تمایز بین واقعیت و پدیدار.

دیوئی متقاعد شده بود که قصه جذاب دموکراسی، قصه ای که بر این ایده بنا شده بود که مقصود زندگی آدمی تعامل آزادانه با دیگر آدمیان است، به سکولاریسم جامع تری احتیاج دارد تا آن سکولاریسمی که عقل گرایی روشنگری یا پوزیتیویسم قرن نوزدهمی بدان دست یافته اند. آن طور که دیوئی به مسئله نگاه می کرد، جستجوی تمام عیار آرمان دموکراتیک ما را ملزم می کند هر نوع اقتدار به جز اقتدار حاصل از توافق میان آدمیان را کنار بگذاریم. پارادایم در انقیاد چنین اقتداری بودن یعنی شخص باور داشته باشد در حالت گناه است. دیوئی این طور فکر می کرد که وقتی که احساس گناه برطرف شود، وظیفه جستجو برای تطابق یافتن با واقعیت امر هم مرتفع می شد.  به جای آن، یک فرهنگ دموکراتیک این وظیفه را مطرح می کند که به دنبال توافق غیراجباری با دیگر ابنای بشر در قبال آن باورهایی باشد که پروژه های تعامل اجتماعی را تقویت کند و تسهیل سازد.

احساس گناه کردن، برای احساس گناهکار بودن کافی نیست. کافی نیست که از نحوه برخورد آدمیان بایکدیگر و ظرفیت پلیدی در خودتان منزجر باشید. باید باور داشته باشید که موجودی هست که باید پیش او خود را پایین بیاوریم. این موجود فرمان هایی را صادر می کند که، حتی اگر دلبخواهی به نظر بیاید و بسیار نامحتمل باشند که سعادت انسان را افزایش دهند، باز باید اطاعت شوند. وقتی سعی بر این است که احساس گناه پیدا کنیم، اگر بتوانید به این فکر کنید که یک فعالیت غذایی یا جنسی ممنوع است، حتی اگر به نظر رسد ضرری برای کسی در پی نداشته باشد، بسیار به کسب این احساس گناه کمک می شود. همچنین اگر یک موجودالهی را با نامی که ترجیح می دهد بدان عنوان شناخته شود مورد خطاب قرار دهید به این حس دلواپسی کمک می کند.

اگر تلقی تطابقی سنتی از صدق را کاملاً جدی گیرید باید با کلاف (Clough) هم کلام شوید که "این نکته به روحم قدرت می دهد که بدانم / من که نباشم، حقیقت هست". شما باید در قبال این پیشنهاد ویلیام جیمز احساس تشویش بکند که "ایده ها ... تنها از رهگذر این امر صادق می شوند که به ما کمک کنند روابط رضایت بخشی با سایر اجزای تجربه مان داشته باشیم." آن ها که ابیات کلاف در گوششان طنین می اندازد به صدق – یا به عبارت دقیق تر به واقعیت به گونه ای که در خود است، شیئی که به شکلی دقیق توسط جملات صادق بازنمایی می شود – به مثابه اقتداری می نگرند که باید بدان احترام بگذاریم.

  برای احترام گذاشتن به صدق و واقعیت به شیوه کلاف، کافی نیست که آدمی رفتارش را با تغییرات محیط تطابق دهد: مثلاً وقتی باران می بارد سرپناه بگیرد یا از خرس ها بپرهیزد.  شما باید به واقعیت نه به صورت ترکیبی از چیزهای چون باران و خرس بلکه به مثابه چیزی که، به اصطلاح، پشت این چیزها قرار داد چیزی عظیم الشأن و بعید نگاه کنید. بهترین راه برای رسیدن به این شیوه تفکر این است که شکاک معرفتی بشوید – نسبت به این مسئله دلنگران شوید که آیا زبان بشر توانایی بازنمایی خود واقعیت را دارد، آیا ما واقعیت را با اسامی مناسبی صدا می کنیم. برای آن که به این دلنگرانی دچار شوید، لازم است این مسئله را که آیا توصیفات ما از واقعیت می شود تمام کمال بشری نباشد جدی بگیرید – این که واقعیت (و بنابرین صدق) می تواند دوری گزین و عزلت نشین و ورای دسترسی جملاتی که ما به کمک ان ها باورهایمان را صورتبندی می کنیم نباشد. باید حاضر باشید، دست کم علی الاصول، بین باورهایی که در صدق ریشه دارند و باورهایی که صرفاً ابزارهستند، باورهایی که صرفاً شانس خوشبختی را افزایش می دهند تمایز قائل شویم. شما باید این نکته جیمز را که "رد مار انسانی ورای همه چیز است" به مثابه اعتراف به ناامیدی تلقی کنید.

دیوئی اصلاً با این مسئله مشکلی نداشت که بگوید یک عمل شرورانه گناه آلود است، و درباره "5=2+2" یا "دوران اول حکومت الیزابت در سال 1623 به پایان رسید" بگوید که این جمله ها مطلقاً، بی قید و شرط، علی الابد، کاذبند. اما منظورش این نبود که به کلمات "گناه آلود" یا "کذب"، با الفاظ اقتدارگرایانه، رنگ و جلا بخشد. نمی خواست بگوید که یک قدرت و نه خود ما سبعیت را برای ما ممنوع کرده است، یا این که جملات کاذب از بازنمایی دقیق واقعیت فی نفسه عاجزند. او فکر می کرد این که ما نباید سبعیت پیشه کنیم بسیار روشن تر از این است که خدایی وجود دارد که سبعیت را بر ما حرام کرده است، و این که الیزابت اول در 1603 درگذشته است بسیار روشن تر است از این که جهان اشیاء "فی نفسه" به شکل خاصی است. از دید او این نظریه که صدق تطابق با واقعیت است، و این نظریه که که خیر اخلاقی تطابق با اراده الهی است، به یک اندازه غیرضروری اند.

برای دیوئی، هیچ کدام از این دو نظریه چیزی به شیوه های معمول، روزانه و خطاپذیر ما درباب تمیز صحیح  از غلط، و صدق از کذب، نمی افزایند.  اما بیهودگی این نظریات مشکل واقعی نیست. آن چیزی که دیوئی بیش از هر چیز در معرفت شناسی "واقع گرای" سنتی و باورهای مذهبی سنتی از آن بدش می آمد این بود که این نظریات با بیان این مطلب که اقتدار کسی یا چیزی بر ما حاکم است ما را دلسرد می ساختند. هر دو نظریه به ما می گفتند چیزی دست نیافتنی وجود دارد، چیزی که ما درقبالش و ظیفه هایی داریم، وظیفه ایی که بر تلاش تعاملی ما در اجتناب از درد و کسب خوشی اولویت دارند.

دیوئی، مانند جیمز(James)، یک فایده گرا بود: فکر می کرد، آخرالامر، تنها معیار اخلاقی یا معرفتی که ما داریم یا لازم داریم این است که انجام یک عمل، یا باور داشتن به چیزی، یا چیزی را اراده کردن، در طولانی مدت، به سعادت بیشتر بشر بیانجامد. به نظر او پیشرفت از گذرخواست روز افزون به تجربه، به بیرون آمدن از زیر گذشته، حاصل می شود. بنابراین امیدوار بود که ما یادبگیریم به باورهای اخلاقی، فلسفی، مذهبی، علمی جاری با شکاکیتی نگاه کنیم که بنتام به قوانین انگلستان نگاه می کرد: او امیدوار بود هر نسل تازه ای تلاش کند باورهای مفیدتر را به هم بدوزد – باورهایی که با عث شوند حیات نوع بشر غنی تر، کامل تر و شادتر شود.

 

ریچارد رورتی- 2009