۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

پارادوکس مور

"رئیس فدراسیون دوچرخه سواری ...  گفت: این هدایا و این نوع شادی که خلاف شئون اسلامی است در مراسم اختتامیه تورهای دوچرخه سواری خارجی از نظر ما منسوخ بوده که متأسفانه در تمام دنیا رسم است." (روزنامه شرق، 7 مرداد 1389، ص. 10)

منسوخ . [ م َ ] (ع ص ) نیست گردانیده شده و ردکرده شده . (غیاث ). محوشده و نابودگشته و باطل شده و متروک گشته و موقوف شده . (ناظم الاطباء). نسخ شده . زائل شده . ورافتاده . از تداول افتاده.
...
منسوخ شدن ؛ محو شدن . باطل شدن . متروک شدن . ور افتادن . از رواج و تداول افتادن.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

Frederick Suppe

اگر به فلسفه‌ي علم علاقه داريد احتمالاً اسم فردريك ساپي، از بنيان‌گذاران رويكرد سمانتيكي/ساختاري به نظريات علمي را شنيده‌ايد. ساپي در بين فلاسفه‌ي امروزي آمريكايي وصله‌ي ناجوري است. فلاسفه‌ي ديگري كه من ديده‌ام معمولاً خيلي مهربان و خودماني هستند، اما فردريك ساپي ظاهراً انسان مغرور و خودمحوري است و از صحبت درمورد خودش لذت مي‌برد. بعد از دو سال رياست دانشكده‌ي فلسفه‌ي دانشگاه تگزاس تك، در اثر تنش‌هاي درون-دانشكده‌اي كه هيچ‌كس، حتي خود ساپي، هيچ‌وقت داستان كامل‌اش را برايم تعريف نكرد، از اين دانشكده رفت و رييس دانشكده‌ي ادبيات كلاسيك و مدرن شد. همزمان، رييس آن دانشكده (دكتر كريستين‌سن كه پارسال بازنشسته شد) رياست دانشكده‌ي فلسفه را قبول كرد. ساپي گويا افتخار مي‌كند كه از نوادگان يكي از پادشاهان فرانسه است. اما يكي از اساتيد ما معتقد است كه اكثر ما از خون اشرافي هستيم: صد سال پيش جمعيت جهان يك‌هفتم ميزان فعلي بود، و با توجه به تأثير سوءتغذيه بر ناباروري و تعداد زنان حرم‌سراها، احتمالاً پادشاهان بيش‌ترين تعداد فرزندان (مشروع و نامشروع) را داشته‌اند. به ادعاي اين استاد ما، طبق يك مطالعه، نيم‌درصد جمعيت جهان از نسل چنگيزخان مغول هستند. با اين حساب فردريك ساپي خيلي هنر نكرده است.

فلاسفه‌ي ديگري كه من ديده‌ام معمولاً فوق‌العاده خشك‌مغز و تك‌بعدي هستند، اما فردريك ساپي از آن‌هايي است كه آدم را تحريك مي‌كند كتابي پيدا كند كه او نخوانده باشد. يكي از اساتيد ما به نام دكتر اوريل (كه فارغ‌التحصيل قديمي هاروارد است) نمونه‌ي اعلاي فلاسفه‌ي تحليلي امروزي است. وسوسه شده‌ام اوريل را با ساپي مقايسه كنم. دكتر اوريل معمولاً طوري صحبت مي‌كند كه گويا نادرستي نظريات يا جهان‌بيني‌هايي كه او (و مد روز) با آن‌ها مخالف است "اثبات" شده است. اما بدتر از آن اين است كه تعصبات‌اش چنان تصوير معوجي از دنيا به او بخشيده‌اند كه گاهي با اعتماد به نفس كامل ادعا مي‌كند كه، مثلاً، امروزه همه به نظريه‌ي علّي/برون‌گرا درباره‌ي مرجع انواع طبيعي اعتقاد دارند، يا امروزه هيچ‌كس كوهن را قبول ندارد. يك بار استاد به من گفت كه مشكل‌اش با دريدا اين است كه نمي‌فهمد دريدا چه مي‌گويد. ظاهراً تلويح گفتاري اين حرف اين بود كه نثر دريدا بيش‌ازحد مغلق است. استاد توضيح نداد كه چرا اين مشكل را با كانت يا ويتگنشتاين ندارد. يك بار هم در ابطال تجربه‌گرايي استدلالي كرد كه فقط تكراري بودن‌اش مانع از سبز شدن شاخ بر روي سرم شد: "يك فيلسوف زنده نام ببر كه تجربه‌گرا باشد". صحبت با دكتر ساپي دنياي ديگري است. او دست‌كم مي‌تواند از حرفي كه قبول ندارد طوري دفاع كند كه گويا حرف خودش است. هرچند اين خصلت بطور نسبي كيميا است، اما شايد بطور مطلق پايه‌اي‌ترين توانايي يك فيلسوف باشد.

يك فرق ديگر ساپي با فيلسوف نوعي امروزي آمريكا اين است كه چند زبان خارجي، از جمله هندي، را صحبت مي‌كند. مدتي در هند زندگي كرده است و چند روز ديگر هم عازم اسپانيا است. در آنجا قرار است در شعبه‌ي تگزاس تك در اسپانيا "تاريخچه‌ي رومي شدن اسپانيا" را تدريس كند.

قرارمان در يكي از غذافروشي‌هاي ساختمان يونيون دانشگاه بود تا درباره‌ي مقاله‌ام صحبت كنيم. ساعت دوازده، وقت ناهار براي او و وقت صبحانه براي من. اگر اول چشم‌ام به صورت‌اش نمي‌افتاد شايد با شلوارك و تي‌شرت راه‌راه‌اش كمي دير به جا مي‌آوردمش. پارسال آخرين باري كه ديده بودمش - كه از آن به بعد تا يك ماه پيش ايميل‌هايم را جواب نمي‌داد - كت و شلوار و كراوات تن‌اش بود. توي صف از اين در و آن در صحبت كرديم. مخصوصاً (و با كمي شيطنت) ازش پرسيدم: "چرا از فلسفه رفتيد؟". عمداً سوال را مبهم گذاشتم. او فكر كرد منظورم دانشكده‌ي فلسفه است و گفت كه اصلاحاتي كه در دانشكده‌ي فلسفه لازم مي‌ديد را انجام داده بود و احساس مي‌كرد دانشكده‌ي ادبيات اصلاحات بيش‌تري لازم دارد. بعد پرسيدم: "چرا از فلسفه به عنوان يك رشته رفتيد؟"، و جواب داد كه با اين همه كار اداري ديگر وقت‌اش را ندارد. جواب اين دو سوال را خيلي كوتاه داده بود؛ فكر نمي‌كردم جواب سوال "دل‌تان براي فلسفه تنگ نمي‌شود؟" حدود چهل دقيقه طول بكشد. براي پاسخ به اين سوال از اواخر دوره‌ي دبيرستان‌اش شروع كرد، وقتي كه پسرخاله (يا پسردايي، يا پسرعمو، يا پسرعمه) اش ازش پرسيده بود مي‌خواهد چه رشته (major) اي بخواند و او گفته بود نمي‌داند. پسرخاله‌اش به او توصيه كرده بود رشته‌اي را انتخاب كند كه كم‌ترين تعداد واحدهاي الزامي را داشته باشد. اين شد كه فردريك رشته‌ي رياضي را انتخاب كرد. در دوران تحصيل‌اش در رشته‌ي رياضي به روشي كه خيلي توضيح نداد موفق شده بود كه حتي درس‌هاي بيش‌تري را هم - كه علي‌الاصول بايد الزامي مي‌بودند - با درس‌هاي خارج از دانشكده عوض كند و به‌اين‌ترتيب پنجاه درصد درس‌هايش را از رشته‌هاي ديگر بردارد. وقتي كه كارشناسي (bachelor) اش را تمام كرده و مي‌خواسته تحصيلات تكميلي (graduate) را ادامه بدهد، بين رياضي، فلسفه، زيست‌شناسي، و يك رشته‌ي تازه‌تأسيس به نام علوم كامپيوتر شك داشته است. درنهايت فلسفه را انتخاب مي‌كند، چون معتقد بوده است كه مي‌تواند از فلسفه به عنوان بهانه‌اي براي مطالعه‌ي هر چهار رشته، علاوه بر تاريخ و ادبيات كلاسيك، استفاده كند. بعد از اين كه كمي درباره‌ي ارتباط معماري با فلسفه و اين كه در رشته‌ي معماري مرلوپونتي فيلسوف خيلي مهمي است برايم گفت، كمي هم درباره‌ي اهميت معماري در فرايند رومي شدن اسپانيا صحبت كرد. در خلال اين صحبت‌ها يكي از سوال‌هايي كه گويا برايش خيلي جالب و هيجان‌انگيز بود اين بود كه ارتباط گاوبازي اسپانيايي با ورزش رومي پريدن از روي سر گاو چيست. درنهايت جواب چهل‌دقيقه‌اي‌اش را اين‌طور تمام كرد كه فلسفه برايش بهانه و مركز ثقلي بوده است كه به گشت‌وگذار فكري خودش در ميان رشته‌هاي مختلف بپردازد و هر كار كه دوست دارد بكند. بعد از اين جواب چهل‌دقيقه‌اي من با اين سوال ماندم كه در قفس آهنين تخصص‌گرايي يك چنين پرنده‌اي چطور زنده مانده است.

به جز چند ايراد سبكي و ساختاري، از مقاله‌ام ايراد محتوايي خيلي مهمي نگرفت، كه احتمالاً بايد خوشحالم كند. اما در واكنش به يكي از پاورقي‌ها گفت كه اگرچه او هم زماني اين‌طور فكر مي‌كرده، اما ديگر معتقد نيست كه حرف‌هاي دوره‌ي دوم فكري كوهن عقب‌نشيني بوده و با حرف‌هايش در ساختار انقلاب‌هاي علمي ناسازگار است. گويا زماني كه كوهن ساختار انقلاب‌هاي علمي را براي نشريه‌ي "دايرة‌المعارف وحدت علوم" مي‌فرستد، كارنپ در يك نامه‌ي طولاني به كار كوهن ابراز علاقه مي‌كند و مي‌گويد "بخصوص برايم جالب است كه چقدر افكار من و شما به هم شبيه است". كوهن اين نامه را - كه نسخه‌اي از آن را بعداً به ساپي مي‌دهد - چندان جدي نمي‌گيرد، همان‌طور كه كسي حرف كوهن را جدي نگرفت، وقتي كه سال‌ها بعد در جلسه‌ي توديع‌اش به عنوان رييس انجمن فلسفه‌ي علم، كه همزمان جلسه‌ي توشيح باس ون‌فراسن به عنوان رييس جديد انجمن هم بود، گفته بود "علت اين كه من و ون‌فراسن به كارهاي يكديگر ارجاع نمي‌دهيم اين است كه اصولاً حرف‌مان يكي است". ساپي فكر مي‌كند علت اين كه كسي اين حرف‌ها را جدي نمي‌گيرد اين است كه هيچ‌كس - ازجمله خود كوهن - در آن زمان كتاب "آوفباو" كارنپ را نخوانده بوده است. درنتيجه ساپي تصميم به تدريس كلاسي مي‌گيرد كه در آن نشان دهد چرا حرف كارنپ، كوهن، و ون‌فراسن اصولاً يك چيز است.

ساعت دو شده بود و من بايد سر كلاس مي‌رفتم. اما معلوم شد كه دكتر ساپي هم بايد سر كلاسي برود كه بصورت مستمع آزاد در آن مي‌نشيند. به او گفتم كه من هميشه ماجراي كوهن را با يك فرضيه‌ي روانكاوي تببين مي‌كرده‌ام كه طبق آن كوهن جوان، كه چندان فلسفه نمي‌دانست، وقتي ساختار را مي‌نوشت درست نمي‌دانست كه مخاطب‌اش چه كسي است و چه واكنشي خواهد ديد. بعد از اين كه ساختار منتشر شد و واكنش‌ها معلوم شد، كوهن وارد يك فاز طولاني انكار شد كه در آن دايم تكرار مي‌كرد كه "هميشه همين اعتقادات را داشته است"؛ اما آنچه انسان "اعتقاد دارد" مستقل از جامعه‌اي كه مخاطب آن اعتقاد است معنا ندارد، و اين جامعه براي كوهنِ قبل از ساختار و كوهنِ بعد از ساختار يكسان نبود.

شايد اگر همه‌ي فلاسفه‌ي امروزي شبيه فردريك ساپي بودند، من هم "به چيزهاي ديگري اعتقاد داشتم". دست‌كم بخش كم‌تري از انرژي‌ام را صرف موش‌وگربه‌بازي (گاهي در نقش موش و گاهي در نقش گربه) با تعصب و كوته‌فكري مي‌كردم، كه تغيير كمي نيست، چه در سبك و چه در محتواي حرف‌هايم.