۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

احتضار يا چرت زمان در آفتاب عصرگاهي

"اگر دلت نمي خواد روي خودت بالا بياري و به لباست گند بزني اين فيلمو نبين" جي.دي.سلنجير - ناتور دشت

احتمالاً دماهاي خاصي كه هريك از ما مي شناسيم از تعداد انگشتان يك پا بيشتر نيست. دماي يخ زدن و جوش آب را بلديم. دماي طبيعي بدن انسان را بلديم. علوم و مهندسي خوانده ها شايد دماي صفر مطلق را هم بدانند. دمايي كه در آن وزارت كار بايد دستور تعطيلي محل هاي كار را بدهد نيز بد نيست بدانيم. بعضي از آن هايي هم كه با رمان علمي تخيلي معروف ري بردبري (Ray Bradbury) آشنا هستند شايد فكر كنند دماي سوختن كاغذ 451 درجه فارنهايت است. داستان رمان "فارنهايت 451" جامعه اي لذت گرا را در آينده به تصوير مي كشد كه هر نوع تفكر نقادانه در آن ممنوع است. خبري از كرسي هاي دانشگاهي خطرناك نيست و نگهداري كتاب ممنوع است. هر كس را هنگام كتاب خواندن دستگير كنند به بازداشتگاه/آسايشگاه رواني مي فرستند. وظيفه "آتش نشانان" سوزاندن كتاب هايي است كه پيدا مي كنند. قهرمان داستان يكي از همين آتش نشانان است كه در دفاع از ارزش هاي سياسي حكومت دست به كتاب سوزان مي زند. در يكي از روزهاي مأموريت است كه او شاهد سوختن زني به همراه كتاب هايش مي شود و تصادفاً جمله اي از يكي از كتاب هاي پيرزن را مي خواند: "زمان در آفتاب عصرگاه چرتش گرفته بود" و كتاب را بر مي دارد. مرگ دلخراش آن زن و مطالعه كتاب، علاقه به آزاد انديشي را در او بيدار مي كند. از آتش نشاني بيرون مي آيد و گروهك زيرزميني كتابخوانان را پيدا مي كند. اين ها كساني هستند كه هريك كتابي را تماماً از بر كرده و به اين ترتيب مانع نابودي آثار بزرگ تاريخ انديشه بشري شده اند. رمان بردبري از اين جا به شكلي كاملاً علمي-تخيلي پيش مي رود و درباره كشمكش، نبرد و نهايتاً نابودي هر دو گروه است.
من در مورد اين كه در آينده نزديك دانش آموختگان علوم انساني بايد چه كتاب هايي را از بر كنند صحبتي ندارم (گرچه اين سؤال شخصي جالبي براي هريك از ما مي تواند باشد). نكته مهم در اين جا اين است كه دماي سوختن كاغذ 451 درجه فارنهايت نيست! بلكه 451 درجه سلسيوس (معادل 842 درجه فارنهايت) است، اما برادبري فكر كرده حضور فارنهايت در عنوان كتاب جالب تر است (و به نظر من كاملاً هم حق داشته است).
انتخاب عنوان مقاله بسيار مهم است. استفاده از عنوان يك فيلم در ابتداي يك مقاله، كليشه اي است كه اين روزها در كار مقاله نويسي جا افتاده است. يكي از دوستان مستندساز من، كه از قضا "جشنواره" سينما حقيقت را هم تحريم كرده، برايم توضيح داد استفاده از عناوين فيلم ها در عناوين مقاله ها دست كم به دو صورت ممكن است: يكي فقط استفاده از معناي عبارت عنوان فيلم است، بي آن كه متن مقاله هيچ ارتباطي با محتواي آن فيلم داشته باشد. مثل مقاله اي با عنوان "راه رفتن مرد مرده" كه قرار است بگويد فلاني چند صباحي است كه ديگر آن كاري را كه در زماني قبل (مثلاً زمان حياتش) مي توانست انجام دهد، ديگر نمي تواند انجام دهد، بهتر است انجام ندهد، نبايد انجام دهد يا اصلاً انجام دادنش غريب و دور از ذهن است. در اين مقاله، في المثل هيچ اشاره اي به محتواي فيلم "محتضر" به كارگرداني تيم رابينز وجود ندارد كه در واقع فيلمي تأثيرگذار عليه قتل دولتي –يا همان مجازات اعدام- است. از اين منظر، وضع اين مقاله مشابه بسياري از مقاله هاست كه در اين سال ها با عنوان "شايد وقتي ديگر" چاپ شده اند. اما نوع دوم استفاده از عناوين فيلم ها آن دسته اي است كه به تحليل محتوايي ، روانكاوانه و زيبايي شناسانه فيلم هم در متن مقاله ارجاع مي شود و فيلم صرفاً وظيفه فراهم كردن عنوان مقاله را به عهده ندارد.
جهان لاروش را در نظر بگيريد. جهان لاروش (برگرفته از اسامي لاريجاني و سروش) جهاني است بسيار شبيه جهان ما، تنها با اين تفاوت كه نويسنده مقاله "راه رفتن مرد مرده"، در آن جهان، به جاي آن كه آخرين مطلب كتبي عبدالكريم سروش را موضوع بحثش قراردهد مطالب شفاهي محمدجواد لاريجاني را به چالش كشيده است. احتمالاً برگزيدن عنوان آن مقاله در جهان لاروش براي خوانندگان اين پست باعث فراغ خاطر باشد. اگر از موضع غير تحليلي براي آن مقاله كذايي، كه در جهان لاروش در قبال افاضات جواد لاريجاني نوشته شده،عنوان انتخاب كنيم، فكر مي كنم اقتباس هاي سينمايي نمايش نامه هاي تنسي ويليامز خوب از كار در آيند: "گربه روي شيرواني داغ" يا حتي "ناگهان تابستان گذشته". اما پيشنهاد من زميني به نويسنده لاروشي اين است كه عنواني را انتخاب كند كه ماجراي فيلم هم در آن نقش داشته باشد و به صرف معناي عنوان بسنده نكند. مثلاً "لاريجاني 451" كه مي تواند علاوه بر اشاره به ماجراي محدوديت انديشه در رمان، تلويحاً بر دماي سوت كشيدن مخ يا سوختن بعضي اندام هاي بدن انسان نيز دلالت كند. به اين ترتيب، اطلاع خواننده مقاله از دماهاي خاص، كه در ابتداي اين يادداشت ديديم بسيار محدود است، كمي افزايش پيدا مي كند. و اين چيزي نيست جز توليد علم بومي.

پي نوشت: معناي تحت الفظي Dead man walking شايد "مرد مرده راه مي رود" يا "راه رفتن مرده" باشد. اما اين عبارت در مورد مردگان نيست؛ در مورد انساني زنده است كه منتظر مرگ قريب الوقوع خويش مي باشد. "محتضر" يا "لب مرگ" تر جمه هاي بهتري هستند.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

تبارشناسی یک مفهوم:Incommensurability

هوالحق

این پست را در تکمیل بند اول کامنت دکتر نسرین روی پست قبلی ام ، گذاشته ام:
مفهوم ناهم مقياسي از سال 1962 در فلسفه علم سر زبانها افتاد. در اين سال اين مفهوم توسط دو فيلسوف، فاير ابند و کوهن، به صورت مستقل و البته متفاوت معرفي شد. اولي در مقاله «تبيين، تقليل و تجربه گرايي»اين مفهوم را عليه شيوه‍هاي يوزيتيوستي تقليل و تبيين (به خصوص با تقرير نيگل) به کار گرفت و دومي طي کتاب نافذ خود، «ساختار انقلابهاي علمي»، اين مفهوم را به نحوي به کار برد تا بتواند بوسيله ي آن چيستي انقلابهاي علمي را توضيح دهد. هرکدام از دو فيلسوف تقريباً تا پايان زندگي فلسفي شان در بسط و اصلاح اين مفهوم کوشيدند و البته هر يک آن را در سنت متفاوت فلسفي خود تعريف کرده و پيش بردند. در حالي که کوهن بي کم و کاست متاثر از ويتگنشتاين متاخر بود، فايرابند علاوه بر تاثير از ويتگنشتاين دوم، حلقه ي کرافت (به سرپرستي ويکتور کرافت و يکي از اعضاي سابق حلقه وين) و سپس فعاليت در سنت ابطال‍گرايي پاپر را در کارنامه خود داشت که اين تفاوت لاجرم منجر به تشکيل و بسط متفاوت مفهوم ناهم‍مقياسي نزد آن دو شد.
سرچشمه هاي تاريخي « ناهم ‍مقياسي»
آنگونه که مشهور است « ناهم ‍مقياسي» اولين بار ايده اي در رياضيات بود که سرچشمه مفهوم اعداد اصم نيز شد و آن عبارت بود از اينکه در يک مثلث قائم الزاويه با اضلاع برابر نمي‍توان وتر را با يکي از اضلاع و يا هر کسري از آن شمرد. گويا اين مطلب را نخستين بار فيثاغوريان دريافتند و چون رياضيات و اعداد براي آنان جنبه ديني، سري و نيز سياسي داشت، کشف اين حقيقت به بحراني در ميان آنان بدل شد زيرا گمان مي کردند همه ي اعداد از يک پديده آمده اند و همه ي عالم از اعداد اما اکنون با کمياتي روبرو بودند که به هيچ وجه نمي‍توانست از واحد يا هر کسر يا ضريبي از آن به وجود آمده باشد. آنها اعضاي خود را مجبور مي‍کردند تا اين واقعيت را همچون سري مرموز در سينه خود نگه دارند. در قصه ها آمده است که مجازات فاش کننده اين راز غرق شدن در دريا بود. اما قصه تازه تري نيز هست که مي‍گويد استفاده ي مدرن اصطلاح « ناهم ‍مقياسي» بر ساخته گفتگويي ميان کوهن و فايرابند در خيابان تلگراف کاليفرنيا در برکلي است که حول و حوش 1960 به وقوع پيوسته است (ابرهايم، 2005، 365). به هر حال چنانکه فايرابند مي‍گويد پيش نويس کتاب کوهن را در 1960 يا 1961 خوانده و مي‍دانيم که رهنمودهاي درخوري هم به کوهن داده است (فايرابند، 1995). از سوي ديگر کوهن مي‍نويسد: «من معتقدم که توجه فايرابند و من به «ناهم ‍مقياسي» مستقل بوده است و من خاطره ي نه چندان روشني از پل دارم که گويا آن را در دست نوشته پيش نويس من [از کتاب ساختار] پيدا کرد و به من گفت که او هم [عبارت ناهم مقياسي را] به کار گرفته است» (کوهن، 1982، 684).
هر چند که اين مفهوم را توماس کوهن و پل فايرابند به فلسفه علم وارد کردند اما مدتها پيش از آن اين مفهوم در علوم انساني وارد شده بود. کوهن معتقد است که ناهم مقياسي مهمترين نوآوري او در کتاب ساختار است؛ اما آگاسي که از اين ادعاي کوهن «دچار سردرگمي» است اين ايده را از آن دوهم دانسته و مي‍گويد: «کلمه [ناهم ‍مقياسي] بر ايده مهمي دلالت دارد که دوهم آن را در برخي جزئياتش شرح داده است. و آن اينکه ما نظريه هاي قديمي را حتي پس از آنکه منسوخ شدند فراموش نمي‍کنيم» (ابرهايم، 2005، 365). آگاسي تاکيد مي‍کند که همه ي اعضاي «حلقه کنانت» از جمله کوهن به خوبي با آثار دوهم آشنا هستند (ابرهايم، 2005، 365). به وضوح آشکار است که آنچه آگاسي از دوهم نقل کرده فاصله زيادي با مفهوم «ناهم ‍مقياسي» نزد کوهن (و نيز فايرابند) دارد. شاگردان پاپر از جمله آگاسي تلاشهاي زيادي را صرف کردند تا از اضمحلال انديشه هايشان در اثر نفوذ اين مفهوم جلوگيري کنند اما يقيناً موفق ترين دفاع از ابطال‍گرايي از آن لاکاتوش دوست نزديک فايرابند و پيرو اصيل و وفادار پاپر بود. او به جاي انکار يا تاويل نادرست مفهوم «ناهم مقياسي» تلاشهاي ارزشمندي به خرج داد تا بتواند فلسفه ابطال‍گرايانه اي براي دوران پس از ظهور اين مفهوم باز تعريف کند.
از سوي ديگر «اشتراوس ژاکوبس» اخيراً با رد ادعاي آگاسي اين نظر را طرح کرده که هم کوهن و هم فايرابند ايده «ناهم‍مقياسي» را که از آن «مايکل پلاني» بوده به اسم خود جا زده اند! (ابرهايم، 2005، 366). در اين حال ابرهايم معتقد است که هر چند شباهتهايي ميان مفهومي از «ناهم ‍مقياسي» که در سال 1958 توسط پلاني بسط داده شده با مفهوم مورد نظر کوهن وجود دارد، اما کوهن در طرح اين مفهوم بيش از هر کسي مديون «لودويک فلک» است (ابرهايم، 2005، 366) و در اين رابطه هيچ گونه پنهان کاري نيز به خرج نداده، بالعکس ضمن ابراز تشکر از او در کتاب خود بيان داشته که از وي تاثير فراوان گرفته و جاهايي نيز مستقيماً به او ارجاع داده است. دين کوهن به فلک علاوه بر مفاهيم ديگرش مانند «پارادايم» که با «سبک تفکر» فلک قرابتهايي دارد مستقيماً به مفهوم «ناهم ‍مقياسي» مربوط است. کتاب «اصول و بسط يک واقعيت علمي» اثر فلک که نخستين بار در سال 1953 انتشار يافت درباره تغيير مفاهيم در طول زمان بحث مي‍کند. کوهن حتي برخي از مثالهاي مورد استفاده فلک را در کتاب خودش آورده تا تغييرات مفاهيم را بنماياند(ابرهايم، 2005، 366).
اما اينجا راهي به عقب تر باز مي‍شود. بي‍شک تغيير مفاهيم به تنهايي مقصود کوهن از «ناهم ‍مقياسي» را بيان نمي‍کند. بلکه تنها در پرتو توجه کوهن به «روانشناسي گشتالت» است که مفهوم مذکور معناي خودش را به درستي باز مي‍يابد. جالب اينکه هم فلک و هم کوهن هر دو بر نظريه بار بودن مشاهدات به عنوان نتيجه اصلي بررسي تصاوير گشتالتي تاکيد کرده و هر دو از «ولفگانگ کوهلر» در اين زمينه سپاسگزاري کرده اند (ابرهايم، 2005، 366).
فلک در 1927 اصطلاح «ناهم مقياس» را براي توضيح تفاوتهاي اصول «تفکر پزشکي» و «تفکر علمي» به کار برده است و نيز آن را در 1935 براي توضيح جايگزيني مفاهيم در انتقال از يک نظريه به نظريه ديگر به کار گرفته است (ابرهايم، 2005، 367). کوهن به عنوان کسي که در ترجمه و انتشار کتاب اخير الذکر فلک به انگليسي نقش موثر داشته تاکيد مي‍کند که کشف «ناهم ‍مقياسي» بوسيله ي او سالها پيش از آنکه کتاب فلک را در 1949 يا 1950 بخواند روي داده بود و در واقع همين کشف او را به سوي فلک کشانده است. او در ضمن تاکيد مي‍کند که در آن زمان بيش از هر چيز درگير خواندن آثار کوهلر و کافکا در روانشناسي گشتالت بوده است (ابرهايم، 2005، 367).
از سوي ديگر در حالي که پرستون ايده «ناهم‍مقياسي» فايرابند را محصول بدفهمي «تحقيقات فلسفي» ويتگنشتاين مي‍شمرد (پرستون، 1997، 23)، خود فايرابند در توضيح نحوه ی شکل گيري اين مفهوم در انديشه اش به شدت با فيلسوفاني که تحت تاثير ويتگنشتاين به اين ايده روي آورده اند مرزبندي مي‍کند:
«در يک کلام: جمله هاي مشاهدتي نه تنها باردار از نظريه ها هستند (ديدگاه تولمين،هانسون و به طور واضحي نيز کوهن) بلکه تماماً نظري هستند و تمايز ميان جملات مشاهدتي (به اصطلاح حلقه وين «جملات پروتکل») و جملات نظري تمايزي کارکردي است و نه ‍يک تمايزمعنايي؛ هيچ «معناي مشاهدتي» ويژه اي وجود ندارد. بنابراين همزمان با هنسون («الگوي اکتشاف علمي» هنسون در 1958 چاپ شد) و چهار سال پيش از کوهن آموزه اي را صورت بندي کردم که شکل ضعيف تر آن بعدها عمومي شد»(فايرابند، 1993، 12-211).
او تصريح مي‍کند:
«... در حالي که تولمين و هنسون از تحقيقات فلسفي ويتگنشتاين تاثير پذيرفته بودند، نقطه ي آغاز و پايان من ايده اي بود که در حلقه وين بسط يافت و من آن را گفتم» (فايرابند، 1993، 212).
اما او در جاي ديگر مي‍گويد که تحت تاثير سوالات استادانه اليزابت آنسکومب در مباحثه اي درباره ي آثار ويتگنشتاين «... حدس زدم که چنين اصولي نقش بسيار مهمي در علم بازي مي‍کنند، و ممکن است در خلال انقلابها تغيير کنند و بنابراين روابط استنتاجي ميان نظريه هاي قبل از انقلاب و پس از انقلاب ممکن است منتفي شود. من اين نسخه ابتدايي « ناهم ‍مقياسي» را در سمينار پاپر (1952) و نيز نزد گروه کوچکي از افراد در آپارتمان آنسکومب در آکسفورد (همچنين در 1952 با حضور گيچ، فن رايت و ال. ال‍هارت) تشريح کردم اما توانايي آن را نداشتم در هيچ کدام از آن موقعيتها شوق وشوري برانگيزم»(فايرابند1993، 260).
به هر حال فايرابند مفهوم ناهم ‍مقياسي خود را در مقاله 1962 اظهار مي‍کند و بوسيله آن به نگرش نيگل درباره ي شرايط صوري تقليل حمله مي‍کند. نيگل اين بحث را در فصل يازدهم «تقليل نظريه ها»، آورده است. در همان فصل نيگل «کل‍هاي منفرد» يا «واحدهاي ارگانيک» (واحدهايي که قابل تقليل به اجزايشان نيستند) را طي هفتاد صفحه از کتابش بررسي کرده است. نيگل در اين باره مستقيماً به «کوهلر» ارجاع داده است! در حالي که کوهن از طريق پلاني، فلک و ويتگنشتاين که هر سه تحت تاثير عميق کارهاي کوهلر در روانشناسي گشتالت بودند قرار گرفته است، فايرابند پيش از 1962 با پلاني يا فلک و آثار آنها آشنا نبوده است. کوهلر در کتابي که در 1920 درباره ي ارتباط مفاهيم «ذهني» و مفاهيم «مادي» نوشته است عبارتي دارد که در ترجمه ي انگليسي آن کلمه ي « ناهم مقياس» در صفحه اولش ديده مي‍شود! در حالي که در اصل آلماني کتاب اثري از "Inkommensurable" نيست و مي‍توان گفت که اين کلمه محصول ترجمه اليس است! از همه اينها عجيب تر اينکه نيگل دقيقاً همين عبارت شامل کلمه « ناهم مقياس» را از کوهلر نقل کرده است و فايرابند نيز در انتهاي مقاله ي 1962 تلاش مي‍کند تا مسئله ي مفاهيم «ذهني» و «مادي» را از طريق مفهوم ناهم‍مقياسي حل کند. او بعدها مکرراً اين مسئله را هم پاي بحث ناهم ‍مقياسي طرح کرده است (ابرهايم، 2005، 374). ابرهايم بر اين اساس احتمال مي‍دهد که فايرابند از طريق ديدن عبارت کوهلر در کتاب نيگل به سمت طرح مفهوم «ناهم مقياسي» براي نقد فلسفه علم پوزيتيوسيتي کشيده شده باشد!* (ابرهايم، 2005، 374)
* براي شرح کاملي از اين حدس و دلايل آن رجوع کنيد به (ابرهايم، 2005)
منابع:
Feyerabend, P. (1993). Against Method. Outline of an Anarchistic Theory of Knowledge. London, Verso
Feyerabend, P. (1995). "Two Letters of Paul Feyerabend to Thomas S. Kuhn on a Draft of The Structure of Scientific Revolutions." P. Hoyningen-Huene (ed.). Studies in History and Philosophy of Science 26: 353-387

Kuhn, T. (1982). "Commensurability, Comparability, Communicability." PSA 1982. Proceedings of the 1982 Biennial Meeting of the Philosophy of Science Association. P. D. As­quith and T. Nickles (eds.). East Lansing, Philosophy of Science Association: 669-688
Preston, J. (1997). Feyerabend. Philosophy, Science and Society. Oxford, Blackwell
Oberheim, E. (2005). "On the historical origins of the contemporary notion of incommensurability: Paul Feyerabend's assault on conceptual conservativism." Stud­ies in the History and Philosophy o f Science 36: 363-390

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

سه برهان الهیاتی له مغز در خمره بودن ما


یکی از تعالیم کمابیش پذیرفته شده‌در ادیان ابراهیمی این است: هدف خداوند از آفرینش، خلقت انسان است. مابقی مخلوقات طفیلی حضور اویند و برای مسخر انسان‌ها بودن و استفاده‌ی آن‌ها آفریده شده‌اند. جهانی را فرض کنید که تنها شامل مغز همه‌ی انسان‌ها، یک کامپیوتر مرکزی که با الکترودهایی به همه‌ی مغزها وصل است، باشد (این جهان را «جهان خمره‌ای» می‌نامم). تا آن‌جا که از چشم انسان‌ها نگریسته می‌شود، «جهان خمره‌ای» با جهانی که شامل بسیاری موجودات غیر انسانی است (این جهان را «واقعی» (برابر با real و نه (actual می‌نامم)، تفاوتی ندارد. فرض کنید که حتی تعامل انسان‌ها در دو «جهان واقعی» و «جهان خمره‌ای» مانند هم است. با این تفاوت که در یکی واسطه‌ی این تعاملات امور واقعی هستند و در دیگری کامپیوتر و الکترودها. اگر سه استدلال زیر درست باشد، و البته با فرض وجود خدا و خالق جهان بودن خدا، جهان ما «جهان واقعی» نیست.
1- -یک- هدف اصلی خداوند از آفرینش خلق انسان است.
دو- انسان ساکن در «جهان خمره‌ای» دقیقاً جهان را همان‌گونه می‌یابد که انسان ساکن «جهان واقعی».
سه- اگر خدا بتواند هدفی را، بی از دست دادن هیچ مزیتی، با خلق موجودات کم‌تر به دست آورد، باید جهان خلوت‌تر را خلق کند.
پس:
خدا باید خلق «جهان خمره‌ای» را به «جهان واقعی» ترجیح دهد.
2- -فکر می‌کنم معقول است که بپذیریم که حیوانات هم مانند انسان‌ها درد و رنج می‌کشند. در این صورت:
یک- هدف اصلی خداوند از آفرینش خلق انسان است.
دو- انسان ساکن در «جهان خمره‌ای» دقیقاً جهان را همان‌گونه می‌یابد که انسان ساکن «جهان واقعی».
سه- مجموع رنج «جهان خمره‌ای» ،حداقل به اندازه‌ی رنج حیوانات، از مجموع رنج «جهان واقعی» کم‌تر است.
چهار- اگر خدا بتواند هدف خود را با رنج کم‌تر محقق کند، بی از دست دادن هیچ مزیتی، باید چنین کند.
پس:
خدا باید خلق «جهان خمره‌ای» را به خلق «جهان واقعی» ترجیح دهد.
3- یکی از براهین اقامه شده علیه وجود خدا ، برهان شر است. (این برهان به طور خلاصه از این قرار است: یک- خدا قادر مطلق است. دو- خدا خیر مطلق است. سه- شر در جهان وجود دارد. پس: خدا وجود ندارد). در مقابل خداباوران می‌گویتد شر لازمه‌ی خیرهای دیگری چون اختیار است. اختیار خیر کثیری است که هر شری در برابر آن قلیل است. اختیار یک فرد هم‌چنین می‌تواند موجب شر قابل توجهی برای دیگران شود. مثلاً مختار بودن هیتلر موجب مرگ و درد و گرسنگی و آوارگی بسیاری شد. فرض کنید جهانی وجود دارد که از همه‌ی جهات مشابه «جهان خمره‌ای» است، مگر این که هیچ دو مغزی با هم تعامل ندارند. به عبارت دیگر هر مغزی در عالمی متمایز از مغزهای دیگری زندگی می‌کند (این جهان را «جهان خمره‌ای1» می‌نامم). مثلاً هیتلر در این جهان اختیار دارد، و ظاهراً موجب شر بسیاری می‌شود، اما هیچ فرد/مغز واقعی‌ای از اعمال او متضرر نمی‌شود. در این صورت:
یک- خیر کثیر اختیار در «جهان واقعی» و «جهان خمره‌ای» دقیقاً این‌همان با خیر کثیر اختیار «جهان خمره‌ای1» است.
دو- حداقل برخی شروری که در «جهان واقعی» و «جهان خمره‌ای» رخ می‌دهند، در «جهان خمره‌ای1» رخ نمی‌دهد.
سه- خدا باید بین دو جهان که خیرهای مساوی دارند ولی شر یکی کم‌تر است، دومی را خلق کند.
پس:
خدا باید خلق «جهان خمره‌ای1» را به خلق «جهان واقعی» و خلق «جهان خمره‌ای» ترجیح دهد.
(روایتی اولیه از این براهین را با عالمی دینی مطرح کردم. ایشان فرمودند مشابهتی بین نتیجه‌ی این برهان‌ها با رای برخی عرفا، که جهان را نمود صرف می‌دانند، وجود دارد).

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

چیزی به رنگ پوپر (نه پاپر)

1- شماره پاییز و زمستان دوفصلنامه تخصصی فلسفه دانشگاه آزاد واحد علوم وتحقیقات تحت عنوان "پژوهشهای فلسفی" منتشر شد. البته خبر مال 2 ماه قبله اما...

2- مقاله دوست خوبمان آقای رضا علیزاده با عنوان "استنتاج از بهترین تبیین" و نیز دعوای پرویز ضیاء شهابی و سیاوش جمادی بر سر ترجمه کتاب "Sein Und Zeit"(بخش مهمی از دعوا سر ترجمه همین عبارت است) اثرهیدگر(هایدگر؟) میتواند از جذابیتهای این مجله باشد با اینهمه...

3- چیزی که شب گذشته مرا به خواندن صفحاتی از مجله ترغیب کرد مقاله ای بود با عنوان "سیر تحولات فلسفه علم از آغاز تا کنون، یک ارزیابی شتابزده" از علی پایا. جدای از اینکه سیری شتابزده در تحولات فلسفه علم از آغاز تا کنون بود مثل برخی نوشته های دیگری که از ایشان خوانده ام دقت کافی هم نداشت. یک مورد نه چندان مهم آن معرفی فایرابند به عنوان همکار کوهن بود و مخصوصا ذکر این عبارت که «فایرابند ... همچون کوهن معتقد به سنجش ناپذیری نظریه ها و پارادایمهای رقیب بود»(صفحه90، تاکید از من است). در همین عبارت کوتاه دو، سه اشکال ناخوشایند هست: یکی اینکه فایرابند اصلا کاری با مفهوم پارادایم ندارد(آنقدر که در حافظه دارم در کل کتاب "علیه روش" کمتر از انگشتان یک دست از این اصطلاح استفاده کرده است) دیگری اینکه سنجش ناپذیری ترجمه غلطی برای Incommensurability است به ویژه که ایشان گاهی کلمه قیاس ناپذیری را به جای آن به کار میبرد(البته این ترجمه ها رایج اند!). سوم اینکه ناهم مقیاسی (که ترجمه ای درست برای Incommensurability است) نزد کوهن و فایرابند تفاوتهای بنیادینی با هم دارد و بدین جهت عبارت"همانند کوهن" غلط انداز است. رابعا نه کوهن و نه فایرابند به این آسانی ها به این حکم تن نمی دهند که "نظریه های رقیب ناهم مقیاس اند". البته جمله سور ندارد و مهمله است ولی معنای عرفی آن تعمیم حکم به همه مصادیق مفهوم "نظریه های رقیب" است. اما نکته جذاب ماجرا...

4- پررنگترین فیلسوف در "سیر تحولات فلسفه علم، یک ارزیابی شتابزده" کسی نیست جز پوپر(که کم کم شاید بتواند فیلسوفی غیر از پاپر باشد!). ایشان در 4 صفحه محورهای اندیشه پوپر را آورده اند. به این کار ندارم که ایشان هم (عطف به مدعایم در پست قبلی) محور دوم را «قواعد علیه استراتژی اصالت قرار داد Conventionalism» نام گذاری کرده یا اینکه هدف علم را از دیدگاه پوپر در محور اول «کشف و تبیین حقایق جالب توجه درباره عالم(شامل آدمی و طبیعت)» نامیده و حتی به این هم کاری ندارم که در این مقاله علمی پژوهشی دقیقا در جاهایی که نیاز است بدون ارجاعات مناسب عقیده ای را که به هر فیلسوف نسبت داده مستند نکرده است (میدانید که شخصا دلنگران ارجاع نداشتن مقالات نیستم اما...بماند برای بعد). اما نتوانستم از این بگذرم که ایشان در بند دوم محور هشتم (تحت عنوان برخی آموزه های کلی روش شناسانه) یکی از آموزه های پوپر را «رئالیسم و رد نسبی گرایی» نامیده اند(صفحه86، تاکید از من است). بیایید فکری برای پاورقی «پاپر» در صفحات 141 و 142 منطق اکتشاف بکنیم که بعد از دفاعی جانانه از علم عینی و در عین حال عطف به جمله مشهور «تجربه در علوم عینی بر هیچ ستون پولادینی تکیه نزده است» آورده:

«وایل مینویسد:«...به نظر من، در این زوج متقابلین ذهنی – مطلق و عینی–نسبی، یکی از ژرف ترین حقایق معرفت شناختی حاصل از مطالعه
طبیعت مندرج است. هرکه طالب امر مطلق است ناگزیر است به ذهنی گرایی – خویشتن مداری
– تن دهد، و هرکه را شوق نیل به عینیت هست، از نسبی گرایی چاره
نیست
.» پیش از این آورده است «آنچه بی واسطه دریافت می شود، ذهنی و مطلق
است...؛ و از دیگر سو، جهان عینی که علم طبیعی در صدد تبلور بخشیدن به آن
است ... نسبی است
». بورن نیز مقصودش را به طرز مشابه بیان میکند... این
نظریه در اساس، نظریه کانت در باب عینیت است که به طرز عاری از تناقضی بسط یافته
است.» (تاکید از من است)

دوباره نصف شب شد و خوابم گرفته فقط به قول خبرنگارها :گفتنی است دکتر علی پایا از نافذترین چهره ها در مرکز سیاست گذاری علم و تکنولوژی جمهوری اسلامی ایران است.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

راي ربايي

"هنر يا دزدي است يا انقلابي" – پل گوگن

Plagiarism را معمولاً به سرقت فكري، دزدي ادبي يا دستبرد علمي ترجمه مي كنند. جست و جوي من در وب گاه فرهنگستان و زبان براي يافتن وا‍ژه مصوب به جايي نرسيد و از اين عدم توفيق نتيجه گرفتم كه فرهنگستان هنوز فكري براي دزدي علمي و ادبي نكرده است. در ضمن پيوند فرخنده رئيس استكبارستيز فرهنگستان با آن گروه از "دانشجويان" كه از سوي نشريات معتبر علمي بين المللي در مظان دزدي انديشه قرار گرفته اند، اين نويد را مي دهد كه فرهنگستان (و ايضاً شوراي انقلاب فرهنگي) فعلاً كاري به چنين دزدي هايي نداشته باشد. از طرف ديگر اين ism آخر Plagiarism در اين روزگار جنگ سخت و نرم و آبكي ممكن است كار دستمان بدهد و در نتيجه نمي شود به اميد فرهنگستان دست روي دست گذاشت. با توجه به اين كه واژه لاتين Plagiarism هم ريشه با وا‍ژه آدم ربايي است، من راي ربايي – بر وزن چاي ربايي و به معناي انديشه دزدي – را پيشنهاد مي كنم، كه البته نبايد با رأي ربايي – به معناي سرقت آراء- خلط شود. از مزاياي اين معادل اين است كه باعث تداعي واژه لاي روبي به ذهن مي شود.
در حالت كلي، دائرت المعارف ها راي ربايي را اين گونه تعريف مي كنند: "راي ربا كسي است كه از زبان، افكار يا دستآوردهاي تحقيقاتي يك فرد بگونه اي استفاده يا تقليد كند كه گويي خود مبدع آن ها بوده است". مبتديانه ترين شيوه راي ربايي، در اثر يا در عصر اينترنت، چسب و قيچي الكترونيكي است. راي ربا موضوع مورد نظر خود را در اينترنت پيدا مي كند و همه آن قسمت هايي را كه نياز دارد كپي مي كند و در مقاله خود مي چسباند. در اين حالت راي ربا بايد شخصي شديداً تنبل و نسبتاً ابله باشد و البته يك جستجوي ساده در گوگل هم (به شرط آن كه اينترنت قطع نشده باشد) دست وي را رو مي كند.
شيوه پيشرفته تر راي ربايي اين است كه راي ربا محتواي آراي نويسنده اصلي را با جملاتي جديد بيان كند. مثلاً به جاي اين كه عيناً مانند ويتگنشتاين متقدم بگويد "زبان آينه جهان است" بگويد "جهان در زبان منعكس مي شود". متأسفانه، امروزه دانشگاه ها، ‍ژورنال ها و مراكز علمي مجهز به نرم افزارهايي هستند كه خيلي راحت مچ اين نوع راي ربايان را مي گيرند.
شكل ديگري از راي ربايي وجود دارد كه به آن خود راي ربايي گفته مي شود. در اين حالت نويسنده با تغيير دادن بخش كوچكي از مقاله اي كه پيشتر چاپ كرده است آن را به عنوان اثري بديع در جاي ديگري به چاپ مي رساند. در حوزه فلسفه تحليلي، نمونه چنين كاري –حتي از سوي مشهورترين فلاسفه- كم نيست. البته مطابق قوانين موجود اين نوع راي ربايي جرم محسوب نمي شود و شايد بيشتر عملي ناپسند به حساب آيد تا تقلب علمي. فشار به دانشگاهيان براي انتشار مقاله باعث شده است اين شكل از راي ربايي در اين سال ها افزايش چشمگيري داشته باشد. صورت ديگري از راي ربايي اين است كه راي ربا با تباني با محقق و نويسنده اصلي و با اذن و علم او مطلبي را به اسم خودش چاپ كند. در اين حالت هم اگرچه به نظر مي رسد جرمي رخ نداد باشد ولي مي توان از جنبه اخلاق پژوهش اين نوع ربايش را نيز مورد نكوهش قرار داد.
سوال ساده اي كه پيش روي ماست اين است: چرا راي ربا با يك ارجاع ساده اعلام نمي كند مرجع انديشه ها و ايده هاي به كار رفته در كل يا بخشي از نوشته اش متعلق به فرد ديگري است؟ و پاسخ بسيار ساده اين است: چون ديگر كسي چاپش نمي كند. هدف اين است كه موفقيت به نام راي ربا حك شود. راي ربا راي متفكر ديگري را مي دزد و با آن پز مي دهد. (شايد بتوان شباهت هاي معناداري بين موفقيت آكادميك ناشي از راي ربايي و موفقيت ورزشي از گذر دوپينگ برشمرد).
در طول تاريخ فلسفه، پيش آمده است كه فيلسوفي ديگري را متهم كند كه آراي او را ربوده است. براي مثال، برخي تامس كوهن را متهم كرده اند كه بخشي از انديشه هاي اصلي كتاب ساختار انقلابات علمي را از مايكل پولاني ربوده است، هر چند اين افكار را با الفاظي متفاوت از پولاني بيان كرده است.
اگر كسي ادعا كند كه راي ربايي مشكل ما نيست چه؟ ادعا كند بروز اين پديده ناگوار اجتماعي در جوامع منحط غربي ناشي از تبديل شدن محيط هاي علم اندوزي و خرد ورزي به سكوي پرشي براي موفقيت هاي سياسي و اقتصادي است و محملي براي تأمين مقاصد نازل بي مايگان فكري مي باشد و نشانه بن بست فكري انديشه و معرفت در جهان مادي مدار و زورگو است. جملاتي از اين دست را مي شود تحت عنوان "ازغديات" طبقه بندي كرد. اين ها جملاتي هستند كه حتي اگر بهره اي از حقيقت هم داشته باشند وظيفه اصلي شان گمراه كردن خواننده و شنونده است. راي ربايي در همه جا اتفاق مي افتد، البته در ميان مقاطع تحصيلي پايين تر بيشتر. در بسياري از كشورهاي جهان محيط هاي دانشگاهي قوانين سفت و سختي عليه راي ربايي اتخاذ كرده اند، هر چند به نظر مي رسد ايران از اين قاعده هم مستثني است. مي دانيم كه راي ربايي مشكل ما هم هست. شايد تنها موضع گيري آكادميك در قبال اين مسئله در ايران بلاگي باشد كه برخي از اساتيد دانشگاهي عليه تقلب علمي ايجاد كرده اند:
http://profs-against-plagiarism.blogspot.com

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

عجالتا

هوالحق
قبل از تفصیل ماجرا دو تا منبع معرفی میکنم برای کسانی که نمی دانم چرا فکر میکنند ماجرای هدف علم و نقش بنیادین آن در فلسفه علم را من از خودم درآورده ام(!) در حالیکه شاید بنیادی ترین آموزه پاپر باشد. در این دو منبع شما با ابعاد عمیقتری از ماجرا مواجه خواهید شد و چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
1- فایرابند در 1962 مقاله ای مینویسد و برای اولین بار کلمه Incommensurability را به کار می برد. نام این مقاله Explanation, Reduction and Empiricism است. پاپر ادعا میکند که همه این حرفها را قبلا خودش گفته و با هم دعوایشان می شود که برای تفصیلش نه تنها می توانید به پاورقی خود فایرابند درمقاله اش (مجموعه مقالات فلسفیش را ببینید زیرا در ورژن اول مقاله این پاورقی موجود نیست) رجوع کنید بلکه تفصیل خواندنی آن را می توانید در کتاب Feyerabend's Philosophy نوشته Eric oberheim و نیز زندگی نامه خودنوشت فایرابند (Killing Time) بخوانید.
به راستی چه چیزی باعث می شود خاتم الفلاسفه ادعا کند همه آنچه فایرابند گفته بود را گفته (نگذارید به پای دغل بازیش لطفا). فایرابند شاگرد پاپر بود و پایان نامه اش را زیر نظر پاپر نوشته. می توانید چکیده ای از آن را در مقاله مفصل فایرابند تحت عنوان An Attempt at a Realistic Interpretation of Experience بخوانید و تعجب کنید.[یادم آمد که می توانید از اینکه من زیر نظر دکتر نسرین درباره فایرابند پایان نامه نوشتم هم تعجب کنید. اما گمانم چیزی که مرا به سوی دکتر نسرین کشاند این بود که هیچکدام برخلاف پاپر در فلسفه محافظه کار نبودیم. به راستی اگر نسرین نبود هرگز عظمت پوزیتیویسم را درنمی یافتم.]

2- پاپر و نوپاپریهایی مثل فایرابند، پوزیتیویستها و نیز کوهن را متهم به ذات گرایی در کشف گوهر علم میکردند. مثلا:
«... ضابطه ای را که من برای تمییز علم از متافیزیک آورده ام باید پیشنهادی برای مصالحه یا یک مواضعه دانست. چه بسا درباره ی شایستگی چنین مواضعه ای عقیده ها مختلف باشد. بحث و گفتگوی معقول بر سر چنین مسایلی فقط در میان کسانی باید برود که اهدافی مشترک داشته باشند. انتخاب آن اهداف در تحلیل آخر،منوط به تصمیم و توافق است و به صرف احتجاج عقلنی حاصل نمیشود. کسی که غایت علم را نیل به دستگاهی از گزاره های مسلم بدیهی الصدق می انگارد، مسلما پیشنهاد مرا نمی پذیرد... اهدافی که من در ذهن خود برای علم قایلم، غیر از اینهاست. اما به هر حال نمی کوشم که برای توجیهشان، آنها را اهداف حقیقی و ذاتی علم قلمداد کنم. این کار یعنی طرح نادرست مطالب و افتادن در دام تعصب پوزیتیویستی...»
برای دیدن همین مضمون در معارضات کوهن و فایرابند رجوع کنید به نامه های فایرابند به کوهن که بعد از مرگ فایرابند توسط هوینینگن هون کشف و منتشر شد.

این فقره هم جالب است:
«قواعد روش علمی کدام است و فایده آنها چیست؟ آیا می توان نظریه ای مدون درباره روش شناسی ایجاد کرد و این قواعد را در آن جا داد؟
هر کس به این سوالات به نحوی جواب می دهد که با طرز تلقّیش از علم سازگار افتد. کسی که همچون پوزیتیویستها تصور می کند علم تجربی دستگاهی از گزاره هاست که باید به معیارهایی منطقی، از قبیل معناداری یا اثبات پذیری وفا کند، جوابی دارد بسیار متفاوت با جواب کسانی (همچون من)...من برآنم تا قواعد یا ضوابطی به دست دهم که در طریق پژوهش یا اکتشاف علمی (به معنایی که در اینجا مورد نظر است)، راهنمای دانشمندان باشد
3- چه باک که گفتم دو منبع معرفی میکنم (و تازه وقتی شروع کردم به نوشتن می خواستم دومی دعواهای پاپر باشد با کوهن که در دو مقاله که هر دو به فارسی ترجمه شده متجلی است. آنجا، هم کوهن و هم پاپر بر وجوه مشترک جالبی از افکار شان تاکید میکنند. حد صحت این شباهتها البته بحث دقیقتری می طلبد که در آن دو مقاله نیامده). میخواهم یک نشانی دیگر هم بدهم. تفاوت مهم پاپر با پوزیتیویستها و نیز فایرابند و کوهن این است که او عمدتا و در وهله اول میخواهد بداند کدام گزاره ها را باید رد کرد و کدام را بایستی پذیرفت. به همین خاطر شروع بحث او از سه راهی فریز است. سه راهی فریز(محسوسات بالذات، تسلسل، جزم) کلا مربوط به پذیرش و رد گزاره هاست و کاری با معنای گزاره ها یا مفاهیم و نیز تغییر این معانی در نظریه های مختلف (CONTEXTUALISM) ندارد. (منطق اکتشاف علمی، 1384، صفحه 120). در نتیجه علم برای او مجموعه ای از گزاره هاست که ما مطابق روش پیشنهادی او می پذیریم. از سوی دیگر این روش مطابق دو بند بالا وابسته یا متناسب با تصمیم و مصالحهجامعه علمی است. نتیجه مستقیم: مجموع گزاره های مذکور (من در مقاله روزنامه گفته بودم محتوای علم) وابسته به هنجارها و روشهایی است که ما پذیرفته ایم. معقولیت این روشها نیز (مطابق نقل قول اولی که آوردم) وابسته به هدفی است که ما برای علم بر میگزینیم.
اینها را نباید از توافقی بودن گزاره های پایه جدا دید. حرف خاتم الفلاسفه این است که هیچ گزاره ای حتی گزاره های پایه را نمی توان بر اساس مشاهدات و محسوسات بالذات پذیرفت یا رد کرد. آنها تنها می توانند مورد توافق جامعه علمی قرار گیرند.[به اشکالاتی که به این نظریه میتوان گرفت و گرفته ام فعلا کاری ندارم]. در همین زمینه:
«در همین آغاز اذعان میکنم که کسب "معرفت راجع به امور واقع"، فقط از راه مشاهده میسر است ... لیکن این دریافت ما، و معرفتی که کسب کرده ایم، مجوز تصویب یا تثبیتهیچ گزاره ای نیست.» (همان، ص125)
«پذیرش گزاره های پایه، منوط به توافق یا عزم عالمان یا قبول آنهاست: از این جهت گزاره های پایه ازجنس مواضعات به حساب می آیند». قاعده این مواضعه همان روش علمی نزد پاپر است که تابع هدف جامعه علمی است: «چنان عزمی از شیوه قاعده مند پیروی می کند ... در هر علمی، باید نظرگاه داشت و مسائل نظری .
اصولا توافق بر سر رد یا قبول گزاره های پایه، در اثناء کاربرد تئوریها حاصل می شود: بلکه نیل به توافق، خود بخشی از کاربرد و امتحان هر تئوری است. توافق بر سر گزاره های پایه، مانند دیگر افعال ارادی، فعلی است غایتمند که ملاحظات نظری بسیار مسیرش را رقم می زند. » (همان، ص135و136)
«(1) استعمال لفظ مبنا کنایت آمیز است: مبنا هیچگاه محکم نیست. (2) نظرگاهی که اختیار کرده ام واقع گرا و عینیت گراست: کوشیده ام تا امتحان آمیخته به نقد را به جای ادراکات، مبنا قرار دهم. (3) دریافتهای مشاهداتی ما هرگز ورای حد امتحان نیستند؛ و همیشه از تئوریها آبستند. (4) "گزاره های پایه" در نزد ما "گزاره های آزمونی" اند و همچون تمامی زبان از تئوریها آبستند (حتی زبانهای به اصطلاح "پدیداری" نیز که عباراتی از قبیل "اینک اینجا سرخ" را مجاز می شمارند، از تئوریهایی درباره زمان و فضا و رنگ آبستن اند.) (آخر فصل پنج)
دیگه خسته شدم، نصف شبه بریم بخوابیم.