يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم، از طرف دولت كانادا موظف شده است به او در كارهاى خانه كمك كند.
رز: مهدی بیا آشپزی سرخپوستی یادت بدم شاید یه روزی به دردت بخوره.
من: رز فکر نمی کنی برای من یه خرده دیره؟
رز: نه، اصلن، ما می گیم فردا اولین روز بقیه زندگیته.
من: چه جالب، ما هم می گیم ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
رز: تو که می گفتی تهران رودخونه نداره؟
مهدی: چطور مگه؟
رز: آخه با یه اعتماد به نفسی گفتی انگار پنج نسل قبلیت ماهی گیر بودن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر