[[
ارنست نیگل زمانی که دانشجوی فلسفه در دانشگاه کلمبیا بوده، سال تحصیلی ۳۵-۱۹۳۴ را در اروپا میگذراند و در شهرهای مختلفِ اروپا از نزدیک با جریانهای نوظهورِ فلسفه در این قاره همچون جریان تحلیل فلسفی کمبریج (متأثر از مور و ویتگنشتاین) و تجربه گرایی منطقیِ حلقهی وین و متفکران برجستهی آن در شهرهای مختلفِ اروپا آشنا میشود. او گزارشی از این سفر خود را در مقالهای در دو بخش با عنوان «برداشتها و ارزیابیهایی از فلسفهی تحلیلی در اروپا» در سال ۱۹۳۶ در «Journal of Philosophy» منتشر میکند (بخشِ ۱، بخش ۲)، و در آن تلاش میکند جامعهی فلسفی آمریکا را با جدیدترین تحولاتِ فلسفی در اروپا آشنا کند. این مقاله اولین مقالهای است که در عنوانِ آن از «فلسفهی تحلیلی» یاد شده است، و کسانی هستند که فکر میکنند برداشت استاندارد از چیستی فلسفهی تحلیلی بسیار متأثر از این گزارش نیگل است.
آن چه در پی میآید ترجمهی بخشی کوتاه از بخشِ اول گزارشِ نیگل است که به نظرم خواندنش خالی از لطف نیست.
این پست و این ترجمه را تقدیم میکنم به اولین و بهترین معلم فسلفهام مهدی نسرین که به هر زور و زحمتی شده از نردبان فلسفه پایین آمد. با این توضیح که اولین جلسه از اولین درس رسمی فلسفهی من در کلاس مهدی بود که به خواندنِ مقالهی از شلیک اختصاص داشت. فکر میکنم شور و اشتیاق برخی از ما در آن کلاس هم دستکمی از توصیف نیگل از کلاس شلیک در متن زیر نداشت.
]]
***
شاید خالی از لطف نباشد که بپرسیم چه چیز
دانشجویان را ترغیب میکند که بیایند و شاهد شیوهای از فلسفه باشند و در آن
مشارکت کنند که، دستکم در ظاهر، ملازم چنین بخشِ کوچکی از تصویری بزرگ است. از
نظرم، همچون بیشتر پرسشهای جامعهشناختی، پاسخ به این پرسش بسیار مشکل است.
محتوای کلاسهای فلسفهای که من توانستم در آنها شرکت کنم آن قدر فنی بود که به
دشواری میتوان ارتباط مستقیمی میانِ آنها و مسائل شخصی و اجتماعی دانشجویان و
استادان تصور کرد. با وجود این، دو استادِ فلسفه در لهستان به من اطمینان دادند
که تنها من نیستم که از شور و شوق دانشجویان آنها متحیرم. به چشم خود میتوانستم ببینم
که بخش عمدهی دانشجویان لهستانی در مضیقهی مالی بودند. همچنین دریافتم که، به
دلیلِ تبعیضهای نژادی و مذهبی، فرصتهای در پیش گرفتنِ مشاغلِ آکادمیک برای بخش
قابل ملاحظهای از بدنهی دانشجویی به شدت محدود شده است؛ و در کشوری فقیر همچون
لهستان با بودجهی محدودِ موجود برای تحصیلاتِ عالی، یافتنِ سمتهای دانشگاهی حتی
برای طبقاتِ ممتاز نیز دشوار است. با این حال، یهودیان و غیریهودیان، بیآنکه هرگز
رویای امرار معاش از راه فلسفه را بپرورانند، با پشتکار تحصیلاتِ خود را دنبال میکنند.
در لووف [در لهستان] در یکی از کلاسهای پرفسور
خفیستک (Chwistek)
شرکت کردم که در ساختمان قدیمی دانشگاه برگزار میشد. اتاقهای ساختمان با وجود
بخاری زغالسنگیِ قدیمی گوشهی آنها سرد بود، کفشان جیرجیر میکرد، دیوارهاشان
آشکار به خاطر پوشاندنِ پوسیدگی با گچ سفیدکاری شده بود، چهرهی کلّی آن تیره و
تار و نمناک بود. با وجودِ این، اشتیاق دانشجویان، آدابدانیشان و پاسخهای سریعِ
آنها به سخنران انسان را مبهوتِ معجزهی دلبستگیِ فکری میکرد. سمینار پروفسور
لوکاشویچ (Lukasiewicz) در
ورشو مملو از مردان جوانِ شایستهای بود که به نحوِ قابل ملاحظهای از دانشجویانِ
همسن و سال خود در آمریکا آموزش منطق بهتری دیده بودند و از آنها انتظار میرفت
که بهعنوانِ تمرینهای سمینار مقالههایی را بنویسند که در جاهای دیگر برای
انتشار به اندازهی کافی مهم تلقی میشوند. من با بسیاری از آنها صحبت کردم، هیچ
کدامشان ذرهای امید به یافتنِ شغلی دانشگاهی نداشتند. آنها پرسشی را که من از
برخیشان پرسیدم که چرا فلسفه میخوانند، پرسشِ واقعاً بامعنایی نمیدانستند. وقفِ
مطالعهای فاقد منافعِ شخصی شدن با سنتِ مألوف بیش از آن درهمآمیخته بود که نیازی
به توجیه داشته باشد، و امری بدیهی قلمداد میشد.
من در وین به اندک درکی از انگیزههای جامعهشناختی
رسیدم. درسهای پرفسور شلیک (Schlick) در
سالنِ بزرگی مملو از دانشجویانی از هر دو جنس ارائه میشد، و در سمینارهایش شرکتکنندهای
اتفاقی خوششانس میبود اگر مجبور نمیشد روی لبهی پنجره بنشیند. محتوای سخنرانیها،
گرچه مقدماتی، اما در سطح بالایی بود؛ آنها راجع به شرح نظریهای دربارهی معنا بهمثابهی
روشِ تحقیق گزارهها بودند. از خاطرم گذشت که گرچه من، در زمانهای مهیای واکنش
اجتماعی، در شهری بودم که به لحاظِ اقتصادی در حال فروپاشی بود، دیدگاههایی که آنچنان
متقاعدکننده از میز خطابه ارائه میشودند، مادهی منفجرهی فکری بسیار قدرتمندی
بودند. از خود پرسیدم که چنین آموزههایی تا چه زمان در وین تحمل میشوند. و فکر
میکنم دستکم بخشی از دلیل زندهبودن و جدابیتِ فلسفهی تحلیلی را دریافتم. فلسفهی
تحلیلی در ظاهر به لحاظِ اخلاقی خنثی است؛ استادانِ آن به
دانشجوهایشان جزمهایی را راجع به زندگی، مذهب، نژاد، یا جامعه تلقین نمیکنند.
اما فلسفهی تحلیلی تمرین ذکاوت در حوزهای خاص است، و اگر خصیصهی ذکاوت ملکهی ذهنِ افراد شود، هیچ آموزه یا نهادی از بازنگری انتقادی مصون نخواهد ماند.
فلسفهی سنتی، از آنجا که اغلب چونان گونهای دانشستیزی در پیش گرفته شده است، دشمنِ
اصلی حلقهی وین گشته است. تنشی میانِ استادانِ فلسفهی نظریهپردازانه و تحلیلی
را میتوان خارج از اروپای مرکزی نیز مشاهده کرد؛ به من گفتند که در انگلستان
برخی افراد مسنتر متحیر و مبهوت میشوند، وقتی در جلسهای عمومی، طرفدارِ جوانِ
برجستهای از حلقهی وین آنها را تهدید به از میان رفتنِ زودهنگام میکد چرا که
«ارتشهای کمبریج و وین به زودی از راه میرسند». متقاعد شدهام که وجود این تنش
صرفاً بدین خاطر نیست که فلسفهی نظریهپردازانهی سنتی اغلب به سردرگمی و
خردستیزی آگاهانه در بابِ فلسفهی جدّی پروبال میدهد، بلکه به این دلیل هم هست
که، همانطور که رویدادهای اخیر به خوبی نشان داد، متضمن عواقبی در موردِ نظریه و
عملِ اجتماعی است. بنابراین، فلسفهی تحلیلی کارکردی دوگانه دارد: دشتهایی سرسبز
برای تحلیل فکری فراهم میکند که شاغلین آن میتوانند در آنها گریزی از جهانی
پرآشوب بیابند و با بیتفاوتیای شطرنجوار نسبت به جریان امور به بازیهای فکری
خویش بپردازند؛ فلسفهی تحلیلی همچنین شمشیری برّا و درخشان نیز است که کمک میکند
به از بین بردن اعتقادات نامعقول و آشکار ساختنِ ساختار ایدهها. فلسفهی تحلیلی
در عین حال که تفریحی گوشهگیرانه است، ماجراجویی بسیار جدّیای نیز است: هدفش این
است که تا آنجا که ممکن است روشن سازد که آن چه ما واقعاً میدانیم چیست.
خیلی جالب بود ممنون
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف