هري فرانكفورت يكي از مهمترين فلسفه اي است كه در اين سالها در باب اخلاق در سنت فلسفه تحليلي مطلب نوشته است. او دكترايش را از دانشگاه جان هاپكينز در سال 1945 دريافت كرده (لازم به تذكر است كه پيش از دريافت دكترا، ليسانس هم داشته) و پيش از بازنشستگي (واقعاً) در دانشگاه پرينستون مشغول به تدريس بوده است.
سنتاً دو شرط براي اسناد مسئوليت اخلاقي در انجام يك عمل به يك فرد ضروري به نظر مي رسيده است. اول اين كه آن فرد به راستي مسبب يا علت وقوع آن عمل باشد و ديگر اين كه در انجام آن عمل مختار بوده باشد. معمولاً نيز اختيار اين گونه توضيح داده مي شود كه شخص بتواند (يا مي توانست) جز آن عمل كار ديگري هم انجام دهد. فرانكفورت در مقاله اي كلاسيك كه به سال 1969 در ژورنال فلسفه به چاپ رساند (و البته تا اين لحظه هم به سرقت آكادميك متهم نشده است) با طرح يك آزمايش فكري در ضرورت شرط دوم ترديد وارد مي كند. لب كلام او اين است كه حتي اگر شرايط به شكلي طراحي شوند كه خروجي رفتاري يك شخص، چه تصميم به كاري داشته باشد چه نداشته باشد، ثابت بماند، باز هم او در حالتي كه واقعاً تصميم به انجام عمل گرفته است مسئول است. براي روشن شدن بحث مثال مي زنيم. يك جامعه غيرآزاد را تصور كنيد (مي دانم براي ما كه در آزادترين كشور جهان زندگي مي كنيم، اين كار سختي است). فرض كنيد در اين جامعه انتخاباتي برگزار مي شود ، در حالي كه نتيجه آن از پيش تعيين شده است (بله، اين هم فرض طاقت فرسايي است، لطفاً تحمل كنيد). در واقع چه راي دهندگان به نامزد مورد نظر حكومت راي دهند چه ندهند او انتخاب مي شود. اما نكته فرانكفورت اين است كه در حالتي كه را ي دهندگان واقعاً به او راي دهند مسئول اين انتخاب هستند و اگر راي ندهند مسئول نيستند (هرچند خروجي در هر دو حالت يكي است). پس ممكن است شما چاره اي جز انجام آن عمل كه انجام داده ايد نداشته باشيد ولي اين موضوع لزوماً مسئوليت اخلاقي را از شما ساقط نمي كند.
فرانكفورت از آن دسته فلاسفه اي است كه (مانند كارل پاپر مشهور به خاتم الفلاسفه) اعتبار، شهرت و ثروتي براي خود در خارج از دانشكده ها و حلقه هاي فلسفه تحليلي كسب كرده است و البته مانند بسياري از فلاسفه و غيرهم اين موقعيت را مديون مزخرف گويي است. او مقاله اي درباره مزخرف گويي نوشت و سپس آن را در سال 2005به صورت كتابي منتشر كرد كه به يكي از پرفروش ترين كتاب هاي آن روزها تبديل شد. در اين كتاب-مقاله فرانكفورت مفهوم مزخرف گويي را معرفي و تحليل مي كند.
نكته اصلي فرانكفورت اين است كه گرچه دروغگو (منظور هيچ شخص يا روزنامه اي نيست) عامدانه حقيقت را وارونه جلوه مي دهد و از اين رو نوعي تعهد حداقلي به حقيقت دارد مزخرف گو كوچكترين توجهي به حقيقت ندارد و حتي لزومي ندارد همه حرف هايش نادرست باشند. همه هم و غم مزخرف گو تحت تأثير قرار دادن مخاطب، فتيله پيچ كردن مخاطب، ضربه فني كردن مخاطب، ناك اوت كردن مخاطب، مقهور و مرعوب و منكوب كردن مخاطب است.
مزخرف گويي يكي از برجسته ترين جنبه هاي فرهنگي است كه ما در آن زندگي مي كنيم (اين جمله نقل قول مستقيم از فرانكفورت است و مدلول "ما" در عبارت "فرهنگ ما"، افراد منحطي چون خود اوست. اما صفحه كليد من دچار مشكل شده است و علامت " را نمي زند در نتيجه مجبور شدم اين جمله را خارج از " قرار دهم). هريك از ما سهم خودمان را در مزخرف گويي ايفا مي كنيم و البته تقريباً همه مان معتقديم توانايي تشخيص اين را داريم كه چه كسي مزخرف مي گويد. اما با اين حال يك نظريه منسجم درباره اين كه شر و ور يعني چه، چه كارايي دارد و چگونه نقش خود را در مناسبات اجتماعي ايفا مي كند نداريم. به دست دادن چنين نظريه اي به كمك بصيرت هاي فلسفي، روان شناختي، اجتماعي و تاريخي كاري است كه فرانكفورت در اين كتاب كرده است (و از قبل آن هم پول خوبي نصيبش شده).
مزخرف گو آگاهانه قواعد حاكم بر گفتگو را تغيير مي دهد و آن را به صورتي در مي آورد كه ديگر بحث از درستي و نادرستي محلي از اعراب نخواهد داشت. حتي جايي براي صدق نسبي يا ساخت حقيقت هم نمي ماند و موضوع ديگر اين نيست كه چيزي كه براي فردي درست است شايد براي فرد ديگري درست نباشد. ماجرا اين است كه هنگام مزخرف گويي قرار نيست حقيقت براي هيچكس – و از جمله مزخرف گو – روشن شود.
پرسش مهمي كه فرانكفورت مطرح مي كند اين است كه شرح با كفايتي از مفهوم مزخرف گويي تا چه حد وابسته به حالات ذهني گوينده است. مطابق برخي نظريه ها، ابراز يك گزاره نادرست شرط لازم در دروغ گفتن است؛ اما نظريات ديگري هم هستند كه ادعا مي كنند اگر گوينده باور به درستي گزاره اي داشته باشد و نقيض آن را ادا كند (مستقل از اين كه گزاره يا نقيضش كدام واقعاً درست است) دروغ گفته است. آيا همين وضعيت درباب مزخرف گويي هم برقرار است. آيا آن چه گفته هاي فردي را تبديل به چرت و پرت مي كند حالات ذهني اوست؟ تلاش او در مجاب كردن ديگران به جاي درگير شدن در يك مكالمه واقعي براي روشن شدن حقيقت؟
فرانكفورت به نكته اي در نحوه نوشتن ويتگنشتاين اشاره مي دارد. ويتگنشتاين از قول شاعري نقل مي كند كه سابق بر اين، معماران در كار قسمت هاي خارج از ديد عمارات همان دقتي را به خرج مي دادند كه در سردر و نما، چون بر اين باور بودند اگر چه كسي آن جاها را نمي بيند خدا كه مي بيند (از قرار در بعضي بلاد تعداد خداترسان رو به نزول گذاشته است). ويتگنشتاين اين قطعه شعر را شعار خود قرار داده است. در يك مقاله، كتاب، فيلم، سخنراني يا گفتگو هدف تنها به كرسي نشاندن جمله آخر نيست. از مزخرف گويي در هر قسمتي از نوشته و كلام بايد پرهيز كرد. چنان كه زماني فانيا پاسكال به او مي گويد "من مانند سگي كه زيرش گرفته باشند حالم گرفته است" و ويتگنشتاين دلخورانه پاسخ مي دهد: "مزخرف نگو! تو كه نمي داني حال سگي كه زيرش گرفته اند چگونه است" (مثل اين كه كليد " دگرباره كار مي كند). ويتگنشتاين، فابيا رابه دروغگويي متهم نمي سازد بلكه به او گوشزد مي كند از چيزي كه نمي داند صحبت نكند. آسمان و ريسمان به هم نبافد. چيزهاي بي ربط را به هم گره نزند. راست و پوست كنده بگويد به چه فكر مي كند و دليلش براي اين ادعا چيست.
سنتاً دو شرط براي اسناد مسئوليت اخلاقي در انجام يك عمل به يك فرد ضروري به نظر مي رسيده است. اول اين كه آن فرد به راستي مسبب يا علت وقوع آن عمل باشد و ديگر اين كه در انجام آن عمل مختار بوده باشد. معمولاً نيز اختيار اين گونه توضيح داده مي شود كه شخص بتواند (يا مي توانست) جز آن عمل كار ديگري هم انجام دهد. فرانكفورت در مقاله اي كلاسيك كه به سال 1969 در ژورنال فلسفه به چاپ رساند (و البته تا اين لحظه هم به سرقت آكادميك متهم نشده است) با طرح يك آزمايش فكري در ضرورت شرط دوم ترديد وارد مي كند. لب كلام او اين است كه حتي اگر شرايط به شكلي طراحي شوند كه خروجي رفتاري يك شخص، چه تصميم به كاري داشته باشد چه نداشته باشد، ثابت بماند، باز هم او در حالتي كه واقعاً تصميم به انجام عمل گرفته است مسئول است. براي روشن شدن بحث مثال مي زنيم. يك جامعه غيرآزاد را تصور كنيد (مي دانم براي ما كه در آزادترين كشور جهان زندگي مي كنيم، اين كار سختي است). فرض كنيد در اين جامعه انتخاباتي برگزار مي شود ، در حالي كه نتيجه آن از پيش تعيين شده است (بله، اين هم فرض طاقت فرسايي است، لطفاً تحمل كنيد). در واقع چه راي دهندگان به نامزد مورد نظر حكومت راي دهند چه ندهند او انتخاب مي شود. اما نكته فرانكفورت اين است كه در حالتي كه را ي دهندگان واقعاً به او راي دهند مسئول اين انتخاب هستند و اگر راي ندهند مسئول نيستند (هرچند خروجي در هر دو حالت يكي است). پس ممكن است شما چاره اي جز انجام آن عمل كه انجام داده ايد نداشته باشيد ولي اين موضوع لزوماً مسئوليت اخلاقي را از شما ساقط نمي كند.
فرانكفورت از آن دسته فلاسفه اي است كه (مانند كارل پاپر مشهور به خاتم الفلاسفه) اعتبار، شهرت و ثروتي براي خود در خارج از دانشكده ها و حلقه هاي فلسفه تحليلي كسب كرده است و البته مانند بسياري از فلاسفه و غيرهم اين موقعيت را مديون مزخرف گويي است. او مقاله اي درباره مزخرف گويي نوشت و سپس آن را در سال 2005به صورت كتابي منتشر كرد كه به يكي از پرفروش ترين كتاب هاي آن روزها تبديل شد. در اين كتاب-مقاله فرانكفورت مفهوم مزخرف گويي را معرفي و تحليل مي كند.
نكته اصلي فرانكفورت اين است كه گرچه دروغگو (منظور هيچ شخص يا روزنامه اي نيست) عامدانه حقيقت را وارونه جلوه مي دهد و از اين رو نوعي تعهد حداقلي به حقيقت دارد مزخرف گو كوچكترين توجهي به حقيقت ندارد و حتي لزومي ندارد همه حرف هايش نادرست باشند. همه هم و غم مزخرف گو تحت تأثير قرار دادن مخاطب، فتيله پيچ كردن مخاطب، ضربه فني كردن مخاطب، ناك اوت كردن مخاطب، مقهور و مرعوب و منكوب كردن مخاطب است.
مزخرف گويي يكي از برجسته ترين جنبه هاي فرهنگي است كه ما در آن زندگي مي كنيم (اين جمله نقل قول مستقيم از فرانكفورت است و مدلول "ما" در عبارت "فرهنگ ما"، افراد منحطي چون خود اوست. اما صفحه كليد من دچار مشكل شده است و علامت " را نمي زند در نتيجه مجبور شدم اين جمله را خارج از " قرار دهم). هريك از ما سهم خودمان را در مزخرف گويي ايفا مي كنيم و البته تقريباً همه مان معتقديم توانايي تشخيص اين را داريم كه چه كسي مزخرف مي گويد. اما با اين حال يك نظريه منسجم درباره اين كه شر و ور يعني چه، چه كارايي دارد و چگونه نقش خود را در مناسبات اجتماعي ايفا مي كند نداريم. به دست دادن چنين نظريه اي به كمك بصيرت هاي فلسفي، روان شناختي، اجتماعي و تاريخي كاري است كه فرانكفورت در اين كتاب كرده است (و از قبل آن هم پول خوبي نصيبش شده).
مزخرف گو آگاهانه قواعد حاكم بر گفتگو را تغيير مي دهد و آن را به صورتي در مي آورد كه ديگر بحث از درستي و نادرستي محلي از اعراب نخواهد داشت. حتي جايي براي صدق نسبي يا ساخت حقيقت هم نمي ماند و موضوع ديگر اين نيست كه چيزي كه براي فردي درست است شايد براي فرد ديگري درست نباشد. ماجرا اين است كه هنگام مزخرف گويي قرار نيست حقيقت براي هيچكس – و از جمله مزخرف گو – روشن شود.
پرسش مهمي كه فرانكفورت مطرح مي كند اين است كه شرح با كفايتي از مفهوم مزخرف گويي تا چه حد وابسته به حالات ذهني گوينده است. مطابق برخي نظريه ها، ابراز يك گزاره نادرست شرط لازم در دروغ گفتن است؛ اما نظريات ديگري هم هستند كه ادعا مي كنند اگر گوينده باور به درستي گزاره اي داشته باشد و نقيض آن را ادا كند (مستقل از اين كه گزاره يا نقيضش كدام واقعاً درست است) دروغ گفته است. آيا همين وضعيت درباب مزخرف گويي هم برقرار است. آيا آن چه گفته هاي فردي را تبديل به چرت و پرت مي كند حالات ذهني اوست؟ تلاش او در مجاب كردن ديگران به جاي درگير شدن در يك مكالمه واقعي براي روشن شدن حقيقت؟
فرانكفورت به نكته اي در نحوه نوشتن ويتگنشتاين اشاره مي دارد. ويتگنشتاين از قول شاعري نقل مي كند كه سابق بر اين، معماران در كار قسمت هاي خارج از ديد عمارات همان دقتي را به خرج مي دادند كه در سردر و نما، چون بر اين باور بودند اگر چه كسي آن جاها را نمي بيند خدا كه مي بيند (از قرار در بعضي بلاد تعداد خداترسان رو به نزول گذاشته است). ويتگنشتاين اين قطعه شعر را شعار خود قرار داده است. در يك مقاله، كتاب، فيلم، سخنراني يا گفتگو هدف تنها به كرسي نشاندن جمله آخر نيست. از مزخرف گويي در هر قسمتي از نوشته و كلام بايد پرهيز كرد. چنان كه زماني فانيا پاسكال به او مي گويد "من مانند سگي كه زيرش گرفته باشند حالم گرفته است" و ويتگنشتاين دلخورانه پاسخ مي دهد: "مزخرف نگو! تو كه نمي داني حال سگي كه زيرش گرفته اند چگونه است" (مثل اين كه كليد " دگرباره كار مي كند). ويتگنشتاين، فابيا رابه دروغگويي متهم نمي سازد بلكه به او گوشزد مي كند از چيزي كه نمي داند صحبت نكند. آسمان و ريسمان به هم نبافد. چيزهاي بي ربط را به هم گره نزند. راست و پوست كنده بگويد به چه فكر مي كند و دليلش براي اين ادعا چيست.