۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

هیچی در خود می هیچد


يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.

رز: شنیدم این دفعه تو فرودگاه خیلی بهت گیر دادن؟
من: آره رز. چند روز از انقضای کارت اقامتم بیشتر باقی نمانده بود. این چند وفت هم که نبودم. دقیقن مثل یک مهاجر غیرقانونی باهام رفتار کردند. کلی هم سین جیمم کردند. جالب اینه که دفعات قبل، کار به جاهای باریک که می رسید می گفتم دکترای فلسفه دارم و درها همه باز می شدند. ولی این دفعه اصلاً براشون اهمیت نداشت که دکترای فلسفه دارم.
رز: خب دیگه باید این چیزها رو یاد گرفته باشی. این جا اگر کاغذات درست نباشه، هیچی نیستی. چیزی هم که هیچ چیز نیست، هیچ چیزی رو باز نمی کنه. حالا قبلاً هر تخم دو زرده ای هم گذاشته باشد.

۱ نظر: