- Actions, Reasons, and Causes (1963)
- How Is Weakness of the Will Possible? (1970)
- Agency (1971)
- Freedom to Act (1973)
- Intending (1978)
- Mental Events (1970)
- Psychology as Philosophy (1974)
- Hempel on Explaining Action (1976)
۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه
جلساتِ مقاله خوانی با موضوعِ معقولیت (Rationality) و عمل (Action)
۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه
كرسي هاي آزاد انديشي
۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
سالبه به انتفاء حقیقت
با اين همه شرايط آقايان عكسي را نشان دادند كه براي فصل تابستان بود. آنها بايد بدانند الان در تركيه هوا سرد است و عكسهايي كه مرتبط به اين ماجرا را نشان داده شد دروغ و خيالپردازانه بود و اگر حرفهاي خود را ثابت نكنند از طريق قانوني و حقوقي پيگيري خواهيم كرد.
۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه
گتيه در باغ عدن
بعضي كارها را اگر تنهايي انجام دهيم اشكالي ندارد: مثل به حمام رفتن ولي برخي كارها را نبايد تنها انجام داد مثل به قضا رفتن.
بعضي از دوستان ما متأسفانه تنها به قضا مي روند و نسبت به علوم انساني ديني، فلسفه ديني و معرفت شناسي ديني واكنش هاي نامعقولي از خود بروز مي دهند. بعضي از اين افراد ديني كردن معرفت را شيادي و كيسه دوزي مي دانند، برخي ديگر آن را سترون و غير ممكن. برخي هم پا را از اين فراتر نهاده اند و معتقدند خطرات پنهان و پيدايي پس پشت پروژه هاي اين چنين خوابيده است. متأسفانه كليه اين حرف ها بدون استدلال و برهان زده مي شود و آن يكي دوتا استدلال كليشه اي هم كه اين دوستان برخي اوقات از جيبشان در مي آورند "نخ نما تر از دم خروس" است – يا چيزي در همين مايه ها.
همين گتيه خودمان را در نظر آوريد. چون تعداد مقالاتش كم بوده و بيم آن مي رفته كه چند ستاره اي شود و از دانشگاه بيرونش كنند، همكارانش وادارش مي كنند كه چيزكي چاپ كند. او هم با اكراه و در شرايط اضطرار مقاله اي سه صفحه اي مي نويسد با عنوان "آيا معرفت باور صادق موجه است؟"، صرفاً براي آن كه دهن دم و دستگاه ديوانسالاري دانشگاه را ببندد و در آن چند مثالي مي آورد تا نشان دهد كه چنين نيست و باور صادق موجه هميشه معرفت نيست و دمي مسيحايي در كالبد مرده معرفت شناسي نوين مي دمد.
واقعيت اين است كه من هم مثل شما فكر مي كنم گتيه شق القمر نكرده است. علي الخصوص كه با اندكي جستجو در متن هاي قديمي مي شود مواردي را يافت كه اگر با توجه و بصيرت كافي به آن ها نگريسته مي شد اصلاً ممكن نبود ناف معرفت را با قيچي باور صادق موجه ببرند. نمونه اش هم اين بخش از "سفر پيدايش" است كه در دانشنامه آزاد ويكيپديا منبعش را چنين آورده است (Genesis 4:1): "آدم به زنش حوا معرفت پيدا كرد، و حوا باردار شد و قابيل را به دنيا آورد".
طبيعي است كه هيچ نوع باوري – چه باور صادق موجه، چه باور كاذب مفرح، چه باور كامل مودب، چه باور جالب مزور و چه باور رايج مخبث – نمي تواند زني را باردار كند؛ حتي اگر اين واقعه نخستين حاملگي –خواسته يا نا خواسته – تاريخ بشريت باشد. به همين سادگي و با مراجعه به كتاب اول از اسفار پنجگانه مي شد فهميد كه معرفت هميشه باور صادق موجه نيست. و اصلاً لازم نبود آدمي مثل گتيه را زور كنند تا اين نكته را "بچاپد"؛ همان دسته گلي كه آدم ابوالبشر به آب داد كفايت مي كرد. به اين ترتيب مي بينيم كه نبايد تنها به قضا رفت و نبايد با چماق علم تجربي يا معرفت شناسي تحليلي اجازه بروز انواع جديد – يا بعضاً باستاني - علوم و معارف را سد كنيم.
پي نوشت: حدس من اين است كه نخستين بارداري حوا ناخواسته بوده است چرا كه احتمالاً مفاهيم بارداري و زايمان را نداشته و در غياب اين مفاهيم نمي توانسته خواستي داشته باشد كه متعلقش شامل آن مفاهيم باشد.
۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه
سمینارهای فلسفه تحلیلی
حضرت استاد چنین فرمودند!
در ایران متاسفانه با روشنفکران و متفکران و حتی هنرمندان مانند مشایخ صوفیه یا آیت الله های عظمی برخورد می شود. گو اینکه فلاسفه و روشنفکران موجوداتی اهورائی هستند که باید به آسمانشان برد و آنان را از گزند نقدهای زمینی برحذر داشت. در اینجا من در مورد وضعیت نقد در میان روحانیون جز به اشاره صحبت نمی کنم که خودش مثنوی هفتاد من است.
من با این کلمه"استاد" در خطاب قرار دادن متفکران مشکل دارم। مثالی بزنم از کاربرد این کلمه در مورد شخصی که افکارش برایم واقعاجذاب است. مصطفی ملکیان یکی از فیلسوفان دین و اخلاق قوی و مطرح در ایران است که حرفه ای و خلاقانه نظریه پردازی می کند. تا جائی که من ملکیان را شناخته ام، خود او اصلا در قید القابی از قبیل "استاد" نیست و اصلا شخصیت اش این مدلی نیست و وظیفه اصلی خودش را بر عکس رواج تفکر انتقادی می داند تا اندیشه مراد و مریدی। ولی برخی ها اصرار دارند هروقت می گویند ملکیان یک کلمه "استاد" هم پشتش بگذارند و بگویند "استاد ملکیان"। به تجریه من کاربرد همین کلمه ملکیان را از نقد اندیشه هایش محروم کرده است و می کند و چه ضریه ای قوی تر از این به یک نفر اندیشمند। این مثال را از میان کسانی زدم که برایم واقعا تفکرشان ارزشمند است. اساتیدی که در ایران 5 قران سواد جدی ندارد و خود را افتاده از دماغ فیل می دانند که جای خود دارند و دانم و دانی.
بگذارید شرایط را مثلا با کانادا مقایسه کنم و مثال بزنم. نه اینکه اینجا مدینه فاضیه باشد ولی لااقل در زمینه فوق فضا با ایران متفاوت است. ما در دانشگاه کوئینز، لااقل دانشجویان تحصیلات تکمیلی، ویل کیملیکای به این مطرحی و معروفی را ویل صدا می زنیم. من که در ایمیل ها همیشه کیملیکا را ویل خطاب می کنم و او هم با اسم کوچک من جواب می دهد. حالا همین من، وقتی به یک استاد ایرانی، در کانادا ایمیل می زنم (ایران که جای خود) می مانم بگویم "حضرت استاد"، "استاد"، "دکتر"، "آقای دکتر" یا چه و چه و چه که به حضرتشان برنخورد. حالا می بینی استاد ایرانی یک دهم تاثیرگذاری و آوازه علمی کیملیکا را هم ندارد.
شاید باورتان نشود، ولی کیملیکا با وجود اینکه نظریه پرداز بسیار معروفی است، با دانشجوی تحصیلات تکمیلی اش طوری برخورد می کند که ته قضیه او هم صاحب نظریه خاص خودش شود. وقتی باهاش کار می کنی می گوید نظریه خاص خودت را هم مثلا آخر تز دکترایت مطرح کن. به علاوه کیملیکا اصلا مانند اساتید و روشنفکران ایرانی از نقد شدن اندیشه هایش محروم نیست. از وقتی او نظریه چند فرهنگ گرائی لیبرال(liberal multiculturalism) اش را مطرح کرد، که امروز کتابش به 32 زبان (و نه فارسی!) ترجمه شده، بسیاری از فمینیست ها، پسا استعماری ها، کامیونیتارین ها و غیره اندیشه او را نقد کردند و او را مجبور به توسعه و تکمیل و دفاع قوی تر از نظریه اش کردند.
البته به نظرم شاید اشکال نداشته باشد دانشجویان لیسانس اساتیدشان را "آقای دکتر"، "خانم دکتر"،"استاد" و غیره صدا کنند. بحث اصلی من از فوق لیسانس به بالا(خود فوق هم داخلش) است که "لازم است" قضیه فرق کند। کلماتی مثل "آقای دکتر"، "استاد" و موارد مشابه باب نقد و خلاقیت را می بندد و گفتگو میان معلم و دانشجو را مونولوگ می کند। در دانشکده های فلسفه و علوم انسانی آمریکای شمالی (لااقل آنجاهائی که سرشان به تنشان می ارزد) از دانشجوی دکترا انتظار دارند که خودش صاحب نظر و نظریه باشد। ولی دانشجوئی که عادت کرده تمام معلمانش را استاد خطاب کند، خودش را از آنها کمتر بداند و تا کمر در برابرشان خم شود، چطوری می تواند به خودش اعتماد کند و نظریه جدید بدهد؟
ریشه های این مشکل را جداگانه باید بحث کرد و من در اینجا دوتایشان را که به ذهنم می رسد می نویسم. یک ریشه مهم مشکل عدم رواج نقد جدی در فرهنگ دینی ماست. در میان روحانیون که اهل علم روزگار قدیم محسوب می شوند(تا قبل از مشروطه سیستم آموزشی در دست روحانیت بود)، معمولا کسی که به مقامات بالای علمی می رسد، مثلا مرجع یا آیت الله عظمی می شود، دیگر کسی را جرات نقد نیست. گو اینکه وقتی از یک سطح مقامت بالاتر می رود،یعنی "استاذ" می شود، دیگر مصون از نقدی و بقیه فقط باید بیایند به دست بوس. من به واسطه از دوستان طلبه شنیده ام که در حوزه مثلا وقتی گفته می شود آیت الله جوادی آملی چنین حرفی را زده، بسیاری طلاب خود را موظف به سکوت و تبعیت و عدم نقد می بینند.
ریشه دیگرش بحث مرید و مرادی صوفیان است که یکی از حاملان اصلی فرهنگ ایران در طول قرن ها بوده اند. از قدیم صوفیان بسیار تاکید و تبلیغ می کرده اند، در قالب شعر و مثل و خطابه و خلاصه همه چی، که وقتی کسی قطب شد و به مقامات فنا و مکاشفه رسید، هرچه گفت حجت است و بگوئید چشم و دست از پا خطا نکنید. تعبیر صوفیان از داستان موسی و خضر معروف است و این تعبیر نه استثنا بلکه یک قاعده میان متصوفه بوده است. البته من مانند مرحوم کسروی نمی گویم تصوف کلا بد است، می گویم باید نقد شود.