۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

حضرت استاد چنین فرمودند!

ما در ایران یک مشکلی داریم و آنهم عدم وجود فرهنگ نقد و بحث سازنده در مورد آثاری است که تولید فکری روشنفکران و فلاسفه کشورمان است. فرهنگ مراد و مریدی متاسفانه در فضای فکری ما در طول قرن ها ریشه دوانده است و مانع بحث و شکل گیری گفتمان و پیشرفت در فضای روشنفکری ما می شود.

در ایران متاسفانه با روشنفکران و متفکران و حتی هنرمندان مانند مشایخ صوفیه یا آیت الله های عظمی برخورد می شود. گو اینکه فلاسفه و روشنفکران موجوداتی اهورائی هستند که باید به آسمانشان برد و آنان را از گزند نقدهای زمینی برحذر داشت. در اینجا من در مورد وضعیت نقد در میان روحانیون جز به اشاره صحبت نمی کنم که خودش مثنوی هفتاد من است.

من با این کلمه"استاد" در خطاب قرار دادن متفکران مشکل دارم। مثالی بزنم از کاربرد این کلمه در مورد شخصی که افکارش برایم واقعاجذاب است. مصطفی ملکیان یکی از فیلسوفان دین و اخلاق قوی و مطرح در ایران است که حرفه ای و خلاقانه نظریه پردازی می کند. تا جائی که من ملکیان را شناخته ام، خود او اصلا در قید القابی از قبیل "استاد" نیست و اصلا شخصیت اش این مدلی نیست و وظیفه اصلی خودش را بر عکس رواج تفکر انتقادی می داند تا اندیشه مراد و مریدی। ولی برخی ها اصرار دارند هروقت می گویند ملکیان یک کلمه "استاد" هم پشتش بگذارند و بگویند "استاد ملکیان"। به تجریه من کاربرد همین کلمه ملکیان را از نقد اندیشه هایش محروم کرده است و می کند و چه ضریه ای قوی تر از این به یک نفر اندیشمند। این مثال را از میان کسانی زدم که برایم واقعا تفکرشان ارزشمند است. اساتیدی که در ایران 5 قران سواد جدی ندارد و خود را افتاده از دماغ فیل می دانند که جای خود دارند و دانم و دانی.

بگذارید شرایط را مثلا با کانادا مقایسه کنم و مثال بزنم. نه اینکه اینجا مدینه فاضیه باشد ولی لااقل در زمینه فوق فضا با ایران متفاوت است. ما در دانشگاه کوئینز، لااقل دانشجویان تحصیلات تکمیلی، ویل کیملیکای به این مطرحی و معروفی را ویل صدا می زنیم. من که در ایمیل ها همیشه کیملیکا را ویل خطاب می کنم و او هم با اسم کوچک من جواب می دهد. حالا همین من، وقتی به یک استاد ایرانی، در کانادا ایمیل می زنم (ایران که جای خود) می مانم بگویم "حضرت استاد"، "استاد"، "دکتر"، "آقای دکتر" یا چه و چه و چه که به حضرتشان برنخورد. حالا می بینی استاد ایرانی یک دهم تاثیرگذاری و آوازه علمی کیملیکا را هم ندارد.

شاید باورتان نشود، ولی کیملیکا با وجود اینکه نظریه پرداز بسیار معروفی است، با دانشجوی تحصیلات تکمیلی اش طوری برخورد می کند که ته قضیه او هم صاحب نظریه خاص خودش شود. وقتی باهاش کار می کنی می گوید نظریه خاص خودت را هم مثلا آخر تز دکترایت مطرح کن. به علاوه کیملیکا اصلا مانند اساتید و روشنفکران ایرانی از نقد شدن اندیشه هایش محروم نیست. از وقتی او نظریه چند فرهنگ گرائی لیبرال(liberal multiculturalism) اش را مطرح کرد، که امروز کتابش به 32 زبان (و نه فارسی!) ترجمه شده، بسیاری از فمینیست ها، پسا استعماری ها، کامیونیتارین ها و غیره اندیشه او را نقد کردند و او را مجبور به توسعه و تکمیل و دفاع قوی تر از نظریه اش کردند.

البته به نظرم شاید اشکال نداشته باشد دانشجویان لیسانس اساتیدشان را "آقای دکتر"، "خانم دکتر"،"استاد" و غیره صدا کنند. بحث اصلی من از فوق لیسانس به بالا(خود فوق هم داخلش) است که "لازم است" قضیه فرق کند। کلماتی مثل "آقای دکتر"، "استاد" و موارد مشابه باب نقد و خلاقیت را می بندد و گفتگو میان معلم و دانشجو را مونولوگ می کند। در دانشکده های فلسفه و علوم انسانی آمریکای شمالی (لااقل آنجاهائی که سرشان به تنشان می ارزد) از دانشجوی دکترا انتظار دارند که خودش صاحب نظر و نظریه باشد। ولی دانشجوئی که عادت کرده تمام معلمانش را استاد خطاب کند، خودش را از آنها کمتر بداند و تا کمر در برابرشان خم شود، چطوری می تواند به خودش اعتماد کند و نظریه جدید بدهد؟

ریشه های این مشکل را جداگانه باید بحث کرد و من در اینجا دوتایشان را که به ذهنم می رسد می نویسم. یک ریشه مهم مشکل عدم رواج نقد جدی در فرهنگ دینی ماست. در میان روحانیون که اهل علم روزگار قدیم محسوب می شوند(تا قبل از مشروطه سیستم آموزشی در دست روحانیت بود)، معمولا کسی که به مقامات بالای علمی می رسد، مثلا مرجع یا آیت الله عظمی می شود، دیگر کسی را جرات نقد نیست. گو اینکه وقتی از یک سطح مقامت بالاتر می رود،یعنی "استاذ" می شود، دیگر مصون از نقدی و بقیه فقط باید بیایند به دست بوس. من به واسطه از دوستان طلبه شنیده ام که در حوزه مثلا وقتی گفته می شود آیت الله جوادی آملی چنین حرفی را زده، بسیاری طلاب خود را موظف به سکوت و تبعیت و عدم نقد می بینند.

ریشه دیگرش بحث مرید و مرادی صوفیان است که یکی از حاملان اصلی فرهنگ ایران در طول قرن ها بوده اند. از قدیم صوفیان بسیار تاکید و تبلیغ می کرده اند، در قالب شعر و مثل و خطابه و خلاصه همه چی، که وقتی کسی قطب شد و به مقامات فنا و مکاشفه رسید، هرچه گفت حجت است و بگوئید چشم و دست از پا خطا نکنید. تعبیر صوفیان از داستان موسی و خضر معروف است و این تعبیر نه استثنا بلکه یک قاعده میان متصوفه بوده است. البته من مانند مرحوم کسروی نمی گویم تصوف کلا بد است، می گویم باید نقد شود.

۴ نظر:

  1. میثم فکر کنم که قبول داشته باشی که این فرهنگ مرید و مرادی به صورت یک فرهنگ اخلاقی در جامعه ما در آمده و مریدها با این کار ابراز تواضع و احترام و قدرشناسی از زحمات استاد را ابراز می کنند.
    خیلی از اساتید را حقیقتا نمی توان مغرور به این مقام دانست و خوشنود از فخر فروشی. البته بعضی ها...
    اما در باب مضرات این شیوه کاملا با تو موافقم.
    جالبه که بدونی یه وقتی آقای مصباح از دکتر سروش می گفت این ایشان در دوران جوانی فلان کتاب را نوشته بود که در اون مطلبی رو از علامه طباطبایی بدین گونه نقل کرده بود" محمد حسین طباطبایی نیز در این باب گفته است ..."
    آقای مصباح که در فضای فرهنگی حوزه ها رشد کرده و خضوع و احترام به اساتید در اوج قرار دارد، از این گونه رفرنس بسیار ناراحت و متعجب شده بود و شاید این را به حساب غرور علمی دکتر سروش گذاشته.غافل از اینکه در مجامع علمی بلاد فرنگ این عرف رفرنس دادن است که نام ها بدون القاب ذکر می شوند.
    برای من که از بیرون نگاه می کردم، تفاوت فرهنگی درس خوانده فرنگ و طلبه سنتی حوزه و سوء تفاهم پیش آمده جالب بود.

    پاسخحذف
  2. با کلیت بحثت موافقم و فکر می کنم موضوع جالبی رو دست گذاشتی
    اما در مورد ریشه های بحث یه نکته به ذهنم می رسه. برای من هم این تفکر مطرح بود که تو حوزه طلبه ها صرفا مرید استاد هستند. اما یه روز اتفاقی گذرم خورد به کلاس بحث طلاب که اتفاقا ایت الله جوادی آملی مدرس بود. وسط بحث یه طلبه نسبتا جوان با چنان شور و حرارتی از یه مطلب آقای جوادی نقد صریحی کرد که من تو این 6 سال تحصیل تو دانشگاه نمونشو ندیدم.
    شاید یکی از دلایل سکوت دانشجوها و احترام ساختگی بعضی استادا وجود اختیارات گسترده اساتید تو سیستم در کنار ظرفیت علمی و متاسفانه اخلاقی پایین (تاکید می کنم بعضی از) اونهاست. ترس دانشجو بعضا از ارائه بحث، عواقبیست که احتمالا در پی خواهد داشت. حال این عواقب در پاره ای از موارد رخ داده و در سایر موارد بحث دفع خطر احتمالی مطرح است.
    غرضم دفاع یا توبیخ شخص خاصی نیست، فقط خواستم بگم ریشه یابی این قضیه مهم هست اما مهم تر از اون، تلاش برای رفع موانع روبروی اون هست. این کار نیاز به دانشجوی نترس و استاد آگاه داره

    پاسخحذف
  3. به صالح: من هم این اخلاق عبدالکریم سروش را می پسندم که از مدت ها قبل در آثار و خطابه هایش در مورد خیلی اهل نظر که در گذشته اند از کلمه"مرحوم"، آنهم به تصریح خودش عامدا استفاده می کرده است. مثلا می نوشته مرحوم طباطبائی (به جای کلمه بی سر و ته علامه که در حوزه رایج است)، یا مرحوم مطهری (چون حکومت در مورد مطهری با استفاده از کلمه شهید می خواهد رنگ قداست با افکارش بدهد و الی آخر)

    به میلاد: مصطفی ملکیلان یک تحلیل دارد در مورد بحث کردن ها در درون حوزه که من باهاش موافقم. می گوید در این بحث های به ظاهر داغ در حوزه، معمولا طرفین در 95 در صد پیش فرض ها صددرصد مئافق همند، و فقط در آن 5 درصد مابقی با آن آب و تاب بحث می کنند. مشکل اساسی حوزه آن است که هیچ گاه طلاب در مبانی با اساتیدشان ولو اختلاف ضعیف نمی کند. (اگر بکند سرنوشتش می شود مانند کدیور و اشکوری و قابل ) مثلا هیچ وقت در حوزه طلبه ای را پیدا نمی کنی که در مورد چرائی تقلید، یا عصمت امامان با اساتیدش چنان بحث های داغی کند. وضع دانشگاه اتفاقا از این جهات علی رغم مشکلاتی که دارد بهتر است.

    پاسخحذف
  4. به همه:
    نمیدانم شما نمیخواهید یا نمیتوانید میان احترام به استاد و نقد بنیادین نظرات او جمع کنید؟ من مدتی بود در مقالاتم مثل دکتر سروش عمل میکردم بعد از مدتی دیدم میتوان در عین نقد به مقام علمی طرف مقابل هم احترام گذاشت.
    به برادر نیکوماخوس:
    مجدداً نمیدانم شما چقدر با فضای حوزه آشنا هستی؟ اینکه در یک بحث علمی با استاد بسیاری از اصول فلسفی او، یا روشهای تفسیری یا نظریات بنیادین او نقد شود، بحث بنیادین حساب میشود یا نه؟ این بحثها در حوزه قم فراوان است. یک مشکلی که هست اینست که شما فضای بحث دینی و فلسفی تهران را میبینید و فکر میکنید همه کشور مانند تهران است. اتفاقاً به نظر من مشکل کدیور وقتی اساسی شد که در فضاهایی مثل تهران بحثهایی را مطرح کرد که ظرفیت علمی را نداشت. یعنی اگر آن بحثها را در قم مطرح میکرد که امثال او هنوز هم زیادند این مشکل برای او مطرح نمیشد. اصلاً راحتتان کنم فضای تفکر فلسفی و دینی تهران چه در جانب دوستان فلسفه تحلیلی و فلسفه غرب و علوم انسانی و چه در جانب فلسفه اسلامی خیلی جانبدارانه و دگماتیک است. و این بر میگردد به اینکه ما بیش از آنکه در مورد یک نظریه، فکر بکنیم با آن رابطه عاطفی برقرار میکنیم. و برقراری رابطه عاطفی با یک تفکر ابتدای انحراف است.

    پاسخحذف