۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

آن چه هر فارغ التحصیل دبستان باید بداند

يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم، از طرف دولت كانادا موظف شده است به او در كارهاي خانه كمك كند. اين سالی يكباری هم كه می روم به يكی از سردترين پايتخت های جهان به اصرار برايم فال مي گيرد.

رز: خیلی ممنون بابت پسته هایی که از ایران آوردی، دخترم همشو یک جا خورد. فالتو بگيرم؟

من: هيچكدوم از پيش بينی هات تا حالا درست از آب در نيومده، رز. از جمله اين كه به زودی پولدار می شم.

رز: ماله اينه كه اعتقاد نداری، مهدی.

من: خب پس بهتره خودت رو اذیت نکنی. چون هنوزم اعتقاد ندارم.

رز: حالا از پيش بيني خسته ای می خواهی پس بينی بكنم؟ بهت بگم در زندگي قبلیت چي بودی؟

من: يعني چه حيووني بودم؟

رز: نه اون قدر ديگه نمي تونم عقب برم، منظورم اينه كه تا همین اواخر چی كاره بودی، کجا زندگی می کردی. از این حرف ها.

من: برای این یکی لازم نیست اعتقاد داشته باشم؟

رز: راجع به گذشته كه ديگه فرقي نداره، درست از آب دراد يا نياد! (مي خندد، كف دستم را نگاه مي كند، چهره اش در هم مي رود) مهدی، فكر مي كنم، در یکی از زندگي های قبلي ات برده بودی. يك جايي زندگي مي كردی كه حق و حقوقي نداشتی. كلاً هم بهت سخت گذشته بود. فقط يك چيز عجيب هست. برای محسن هم دو سه ماه قبل پس بينی كردم همين چيزها در آمد. خيلی عجيبه كه دو تا برادر تو زندگی قبلي هم درست يك جا زندگي كرده باشند. یک مورد نادره.

من: رز، مطمئنی مال زندگي قبليه؟

رز: برده داری خيلی وقته لغو شده، پسر. قبل از این که شما دوتا به دنیا بیاین. اين چيزها رو تو مدرسه یادتون نمی دن؟ مامانت که می گه بچه درسخونی هستی.

۴ نظر: