[پیشپیشنوشت: متنی که در ادامه میآید پینوشتی
است بر نوشتهای با عنوانِ «فیلسوفانِ برتر جهان از نظرِ دلپذیرتر بودن (این یک نوشته
شخصی است.)» که چون نوشتهٔ اصلی ابتدا در این وبلاگ منتشر شده بود و اکنون دیگر
اینجا نیست، در این وبلاگ و به عنوانِ پستی مستقل منتشر میشود.]
[پیشنوشت: اگر به هر دلیل مایل
هستید این متن را بخوانید (یا علیرغمِ بیتمایلی بههرحال احتمال میدهید آن را
بخوانید)، شاید مایل باشید پیش از خواندنِ آن، ابتدا نوشتهای که این متن پینوشتِ آن است و بعد این نوشته از مهدی نسرین را بخوانید.]
در همان گیرودار – یعنی دقیقاً در ۲۱
اردیبهشتِ بعدی – پستی در وبلاگِ «فلسفه علم» منتشر کردم - با
عنوانِ «عدم تعین نظریه با مشاهدات» - که باعث شد مهدی
نسرین از مواضعش عدول کند و پستی بنویسد - با عنوانِ «عدم
تعینِ نظریهها با مشاهدات» - («ها» مهم است) و ضمنِ تذکرِ بعضی دقایقِ فلسفی،
«با عنایت به پستِ» من (و نیز با توجه به اینکه «مگسها در اینجا همه سیاهاند و
در انگلستان خیلی مگس وجود ندارد») پیشنهاد کند «مگس را بهجای کلاغ وارد ادبیات
فلسفی خودمان بکنیم و دست از سر کلاغها برداریم» و «در ضمن روزِ ۲۱ اردیبهشت
[...] را در تقویم فلسفی بهعنوان روز ملی مگس نامگذاری کنیم». (پیشنهاد
دیگری هم کرده بود که برای منظورِ فعلیِ ما مهم نیست). پستِ «فیلسوفانِ برترِ جهان
ازنظر دلپذیرتر بودن» - که در ۲۴ آبان منتشر شد - از جهتی شبیه آن پستِ ۲۱
اردیبهشت است: مهدی نسرین در واکنش به پستِ ۲۴ آذر نیز نوشتهای منتشر کرده است و
به گواهی خودش - دستِکم در ظاهر - از مواضعش عدول کرده («کتاب
بدون نویسنده نویسنده بدون کتاب» عنوانِ نوشتهای است که مهدی در واکنش به پستِ ۲۴ آبان منتشر کرده)؛ اما
پستِ ۲۴ آبان از جهتی هم با پستِ ۲۱ اردیبهشت متفاوت است: من در واکنش به پستی از
او که در واکنش به پستِ ۲۱ اردیبهشت نوشتهشده بود چیزی ننوشتم اما در واکنش به
پستی از او که در واکنش به پستِ ۲۴ آبان نوشتهشده است دارم چیزی مینویسم.
(واقعاً ازاینجهت متفاوت هستند؟ اگر پاسختان منفی است، پستها را از این جهت
مقایسه کنید: من در واکنش به پستی از مهدی که در واکنش به پستِ ۲۱ اردیبهشت نوشتهشده
بود در هفتهٔ دومِ بعد از منتشر شدنش چیزی ننوشتم اما در واکنش به پستی از
او که در واکنش به پستِ ۲۴ آبان نوشتهشده است در هفتهٔ دومِ بعد از منتشر شدنش
دارم چیزی مینویسم. بنابراین، نتیجه میگیریم که پستهای مورد بحث واقعاً از جهتی
با هم متفاوت هستند و نوشتههای درونِ پرانتز
چندان مهم نیستند.)
ممکن است اعتراض کنید که جملهٔ مهدی -- یعنی اینکه «اگر در نوشته مصطفی [...] ارجاعی به چیزی که مدتها پیش نوشته بودم نبود اینها
را نمینوشتم» -- نتیجه نمیدهد که پستِ اخیر مهدی در واکنش به آن پستِ تو
نوشتهشده است و توضیح بدهید که (اولاً) او نگفته «اگر آن نوشته نبود»، گفته
«اگر آن ارجاع در آن نوشته نبود»؛ و باز توضیح بدهید که (ثانیاً) او نمیگوید
«اگر آن ارجاع نبود این نوشته یا پست را نمینوشتم»، میگوید «اینها
را نمینوشتم». این اعتراضها از جنسِ متهبهخشخاشگذاشتنهای بیحاصل است و
خواهید دید که من آنقدر فلسفه-تحلیلی-نخوانده نیستم که با این صحنهآراییها
مرعوب شوم. اولاً اگر آن پست نبود، آن ارجاع هم نبود و اگر آن ارجاع نبود، آن پستْ
پستِ دیگری بود و درواقع همانْ پستْ نبود. تا اینجا نتیجه میگیریم که این درست است که
«اگر آن پست نبود مهدی اینها را نمینوشت». میتوان ادامه
داد که (ثانیاً) اگر فیالمثل در پاسخ به اینکه از او خواسته بودند چیزی «در مورد
ماجراهای اخیر» بنویسد، چیزهای دیگری نوشته بود نه اینها را، هرچند در آن
اوضاع و احوال - یا در آن جهانِ ممکن - «پستِ اخیرش» (یعنی چیزی که در آن
اوضاع و احوال به آن میگفتیم «پستِ اخیرش») در واکنش به پستِ من نبود اما این
ارتباطی به بحث ما ندارد چون چیزی که در آن اوضاع و احوال به آن میگفتیم «پستِ
اخیرش» پستِ اخیرش نیست، پستِ دیگری است. برای اینکه پست اخیرِ او همان پستی باشد
که اکنون هست باید اینها در آن باشند. پستی که اینها در آن نباشند
پستِ دیگری است و موضوعِ بحث نیست. پستی که موضوع بحثِ ما است (یعنی پستی که فیالواقع
پستِ اخیرِ اوست) در واکنش به پستِ من نوشتهشده است. بنابراین، نتیجه میگیریم که
آن جملهٔ مهدی خیلی هم خوب جملهٔ موردنظر من را نتیجه میدهد (و بعضی
نوشتههای بیرونِ پرانتز هم چندان مهم نیستند).
برگردیم به وَجهِ تفاوتِ دو پست: اینکه
در واکنش به واکنشِ مهدی به آن پستِ ۲۱ اردیبهشت چیزی ننوشتم و در واکنش به واکنشِ
مهدی به این پستِ ۲۴ آبان دارم چیزی مینویسم.
برخلاف مهدی، از من خواسته نشده چیزی
بنویسم و این تعجبی ندارد؛ اما اینکه چیزی که دارم مینویسم (لااقل ازنظر خودم) در
مخالفت با نوشتهای نیست که دربارهٔ آن مینویسم چندان طبیعی نیست و خودم هم از آن
در عجبم. البته خوشبختانه این موضوع چندان مهم نیست و میتوان از آن گذشت. مهم این
است که (چرا مینویسم و) چه میخواهم بنویسم. (البته شاید فقط برای خودم.) (اینکه
چرا مینویسم را نمینویسم. چرایَش هم قابلِ حدس زدن است: چون اگر این باب باز
شود، لابد بعدش (یا قبلش) باید بنویسم که چرا چرایَش را مینویسم و همینطور الیآخر
(به بیانِ دیگر: اگر اینکه چرا مینویسم را هم بنویسم آنوقت این خودش بخشی از
نوشته خواهد بود و لازم است بنویسم چرا آن را نوشتهام) و آنوقت کی چیزی که از
اول میخواستم بنویسم را بنویسم؟ (و کی مقالههای دکتر کلباسی اشتری را بخوانم؟ و کی
مقالههای دکتر اکبریان را؟) به فرض هم که نوشتم، کی حوصله میکند بخواند؟ اگر
بخوانند هم، لابد یکی پیدا میشود و میگوید «پستت تسلسل دارد و باطل است»؛ حالا
بیا و درستش کن (یا قضایش را بنویس). ملاحظه میکنید که دلایل یکی و دو تا نیست؛ بیشتر است: سه چها تا است. بنابراین،
نتیجه میگیریم که بهتر است اصلاً سعی نکنم بنویسم چرا چیزهایی که مینویسم را مینویسم و برویم سرِ اصل مطلب، یا تقریباً سرِ اصلِ مطلب:)
در اواخرِ آن نوشته (یعنی در بند ۵) مهدی
مینویسد گویا نظرِ من (یعنی من، نه مهدی) به نظرِ او (یعنی مهدی) نزدیکتر باشد تا
به نظرِ ارسطو. میخواستم این موضوع در حد گمانهزنی باقی نماند و صریحاً اعتراف
کنم: «هرچند که ارسطو از ارکان فلسفه است» نظرِ من (هم) به نظر مهدی نزدیکتر است،
و باید بگویم ازآنچه او فکر میکند نیز نزدیکتر است. من نهتنها «آدمهایی را که
دوست دارم از حقیقت بیشتر دوست دارم» بلکه من هم مثلِ او «اصلن حقیقت را دوست
ندارم». از وقتی یادم هست همینطور بودهام. من علاوه بر آدمهایی که دوست دارم،
درختهای خیلی بلند - مثلاً چنارهای ولیعصر و IPM - و کوههای شمالِ تهران و برف
و فلسفه و چای و خیلی چیزهای دیگر را هم دوست دارم. بعضی آدمها و چیزهای دیگر را
هم دوست ندارم اما میتوانم درک کنم چطور کسی میتواند آنها را دوست داشته باشد.
حقیقت اما برای من حتی در این دستهٔ اخیر هم نیست: من اصلاً نمیفهمم حقیقت را - بهخودیخود
یا، چه میدانم، مطلقِ حقیقت را - چطور میتوان دوست داشت. نهایتِ همدلیم را که
بکار ببندم و نیز اگر یک حرفِ ساده را فیلسوفانه به نحوِ راز آمیزی بگویم، خواهم
گفت بعضی حقایق را دوست دارم (مثلاً این حقیقت را که تهران کوه دارد)؛ اما
حتماً اضافه خواهم کرد که بعضی حقایق را هم دوست ندارم. آدمهایی که همهٔ حقایق را
دوست دارند باید آدمهای عجیبی باشند (و درعینِحال احتمالاً دوستنداشتنی (یا
نادوستداشتنی)، مثلِ آدمهایی که فکر میکنند، و طوری رفتار میکنند که گویی، همیشه
حق باکسی است که قدرت دارد). از اینکه بگذریم، مطلقِ حقیقت را یا حقیقت-به-خودیِ-خود
را اصلاً نمیفهمم چیست؛ و درنتیجه، بهطریقاولی، درک نمیکنم چطور کسانی میتوانند
آن را دوست داشته باشند. آدمهایی که این قبیل چیزها را دوست دارند باید خیلی
عجیب باشند (یا شاید خیلی خیلی عجیب، آنقدر عجیب که نمیتوانم حدس بزنم آیا دوستداشتنی
هستند یا خیر).
از نکاتِ بندِ قبل هم که بگذریم، میخواهم
بگویم: من با «پیامِ اصلی» آن نوشته نیز همدلم. به نظرِ من پیامِ اصلی آن
نوشته در یک جمله این نیست که «دنیا (این دنیا یا آن دنیایی که همهٔ نوشتهها بدونِ نامِ نویسنده چاپ شوند) خوش است و مال عزیز است و تن شریف *
لیکن رفیق بر همهچیزی مقدم است * حقیقت هم مهم نیست * آکادمی هم به من چه؟!».
(روشن است که من نگفتم با این همدل نیستم، فقط گفتم به نظرم این پیامِ اصلیِ آن
نوشته نیست.) به نظرِ من پیامِ اصلیِ آن نوشته این است که «علیرغمِ اینکه از من
خواستهشده دربارهٔ این ماجرا نظر بدهم اما به دلیلِ دوستیای که با محمود خاتمی داشتهام
و دارم - و حقیقت این است که او را خیلی دوست دارم - در این بحث وارد نمیشوم و
نمیپذیرم در نقشِ اعضای هیئتمنصفه با دقت در شواهد و مدارک همهٔ حقایقِ مربوط را
بکاوم و بر اساسِ آن اعلامِ مجرمیت و برائت کنم». این به نظرم پیامِ اصلیِ آن نوشته
است و من با آن همدلم. به نظرِ من دوستانِ متهم حقدارند نخواهند در جریان جزئیات ماجرا
قرار بگیرند و حقدارند عضویت در هیئتمنصفه را نپذیرند. نهتنها حقدارند بلکه
اگر این کار را بکنند شایستهٔ تحسین هم هستند. به گمانم در هیچ کجای دنیا هم دوستانِ
متهم را - و نیز دشمنانِ او را - برای عضویت در هیئتمنصفه دعوت نمیکنند. اگر هم بکنند
کارِ درستی نمیکنند. بهطورکلی، کسانی که به لحاظِ عاطفی با متهم مرتبط هستند (و
نیز کسانی که محکومیت و برائتِ او برای آنها نفع و ضرر شخصی در پی دارد و بسیاری
کسانِ دیگر) درست نیست در مقامِ هیئتمنصفه یا قاضی قرار گیرند. به نظر من دانشگاه
تهران هم وقتی بیانیه
میدهد که «کمیتهای از برجستهترین استادان مرتبط تشکیل داده تا این
موضوع را با سرعت، دقت و جدیتِ تمام موردبررسیِ تخصصی قرار دهند» طبعاً منظورش
این نیست که آن استادانِ-برجستهترینِ-عضوِ-کمیته به لحاظِ عاطفی به متهم
مرتبط هستند. اتفاقاً مراقب است (یا باید مراقب باشد) که اعضای کمیته از این لحاظ
(و از بعضی لحاظهای دیگر) با متهم مرتبط نباشند.
بنابراین، نتیجه میگیریم که اگر ما - درعوضِ
تحقیرِ مگسها - در این سالها روزِ ملیِ مگس را گرامی میداشتیم، مگسها
اینچنین از جامعهٔ فلسفیِ نحیفمان انتقام نمیگرفتند. (به عنوان نمونهای از
تحقیر مگسها نگاه کنید به بخشِ پایانیِ نوشتهٔ
حسین شیخرضایی.)
من هم همچون مصطفی در عجبم که "چیزی که دار[د] مینویس[د] ... در مخالفت با نوشتهای نیست که درباره آن مینویس[د]" . اما عجبم جای تعجب دارد، چرا که مصطفی خودش میگوید " مثلِ او «اصلن حقیقت را دوست ندار[د]». یا لااقل تنها "بعضی حقایق را دوست دارد". مثلا، مصطفی این حقیقت را دوست ندارد که "دلنوازترین فیلسوف" او میگوید "[*] از هیچ یک از ما [*] خواسته نشده که به عنوان عضوی از هیئت منصفه در محکمه حاضر شویم؛ بنابراین اعلام مجرمیت و برائت [از سوی هریک از ما] کاری است بسیار عبث." این حقیقت را دوست ندارد که از نظر "دلنوازترین فیلسوف" کارهای خاتمی مثل ارتقا گرفتن و ... "مهمتر" بوده است از اینکه نخواهد "بخش یا همه نوشته کس دیگری را (باز)چاپ کند". یا این حفیقت که در نوشته او تنها کسی که باید درس بگیرد یاسر پوراسماعیل است "که دفعه بعد که از او خواستند مقاله ای را ترجمه کند بیشتر دقت کند."
پاسخحذفمصطفی راست می گوید، تقصیر ماست اگر از مصطفی انتظار داشته باشیم درباره "پیام اصلی" کسی که "به لحاظِ عاطفی به [او] مرتبط" است بی طرفانه قضاوت کند. حقیقت این است که مصطفی مهدی نسرین را دوست دارد و این از جمله حقایقی است که مصطفی دوست دارد.